#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_99


بدجوري باهام بازي ميكنه. اون هم با من. من تا حالا از هيچ كس بازي نخورده بودم.

سرم رو تكون دادم و افكارم رو ريختم بيرون. ترجيح دادم به كاري كه قراره بكنم فكر كنم. حتي نسبت به تلافي كارش هم ترديد داشتم. بايد بهش ميفهموندم

چه حسي داشتم از حبس شدن توي اتاق . يك ساعت بعد ادريسي كليد اتاق باربد رو برام آورد. در حالي كه مدام ميخنديد گفت: فقط شوخيه ... مگه نه؟

نگاه عاقل اندر سفيهي بهش كردم و گفتم: نه پس ... ميخوايم جناييش كنيم

بعد هم با جديت گفتم: مواظب باش با اون لبخندهاي ژكوندت لومون ندي حالا

لبخندش جمع شد اما هنوز شيطنت تو چشمهاش بود. از اتاق رفت بيرون. كليد رو تو دستم چرخوندم و گفتم: دلم ميخواد وقتي پشت در ميموني قيافه ات رو

ببينم باربد خان.

تا ساعت 7 توي شركت بودم. يه كم استرس داشتم. ميترسيدم نقشه ام عملي نشه. يه لحظه به اين فكر كردم كه باربد موقعي كه ميخواست منو توي اتاق

حبس كنه چقدر خونسرد بود. تازه نقشه ي دوم هم كشيده بود. خنده ام گرفت. اين پسر آدم نبود.

وقتي مطمئن شدم همه رفتن تلفنم رو برداشتم و داخلي اتاقش رو گرفتم. نميتونستم خودم رو تابلو كنم. ترجيح دادم با تلفن از بودنش توي اتاق مطمئن بشم.

بعد از دوتا بوق تلفن رو برداشت. با سردي گفت: تو هنوز تو شركتي؟

با يه لحن به ظاهردوستانه گفتم : تا ده دقيقه ديگه ميرم ... يه كم كار داشتم

پرسيد: ماشين داري

گفتم: آره ... دارم ... نگران نباش ... تو نميري؟

گفت: دارم جمع و جور ميكنم ... تا نيم ساعت ديگه منم ميرم.

لبخند پليدي رو لبم نشست و گفتم: باشه ... كاري نداري؟

با همون سردي گفت: نه

باشه اي گفتم و بعد از خداحافظي قطع كردم. بعد هم داخلي بابا، حسابداري، بخش مالي و كارگزيني رو گرفتم تا مطمئن بشم كسي تو شركت نيست.

همه رفته بودن. منم قاعدتا بايد ظهر ميرفتم اما مجبور شدم چند ساعت طول و عرض اتاقم رو بالا و پايين كنم تا ساعت 7 بشه. بعد از چند دقيقه وسايلم

رو برداشتم و كليد به دست از اتاقم زدم بيرون. رفتم سمت اتاق باربد. چند لحظه اي پشت در گوش ايستادم. صدايي نميومد.

يه لحظه فكر كردم مگه ديوونه شدم ... آخه چه صدايي قراره از يه آدم تنها بلند بشه؟

با آرامش كليد رو انداختم توي قفل و چند بار چرخوندمش تا مطمئن بشم هيچ راه فراري نداره. آروم و بدون هيچ صدايي كليد رو آوردم بيرون و پاورچين


romangram.com | @romangraam