#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_98

سرم رو آوردم بالا و نگاهي بهش انداختم. كج روي لبه كاناپه نشسته بود. دوباره نگاهم رو انداختم پايين و با كلافگي گفتم: خسته بودم ... ميخواستم

استراحت كنم.

بعد هم سرم رو آوردم بالا و نگاهم افتاد تو نگاهش. پوزخندي زد و گفت: خستگيت در رفت؟

با آرامشي كه ميدونستم ميسوزونتش گفتم: آره ... ممنون ... انقدري انرژي پيدا كردم كه مگس هاي اطرافم رو بپرونم

بدون توجه به طعنه ي من با خونسردي بلند شد و كيفش رو از روي كاناپه برداشت و گفت: من برم ... يه كم كار دارم.

با عجله گفتم: وايسا

برگشت سمتم و با نگاه منتظرش ازم خواست حرف بزنم. بلند شدم و رفتم سمتش. جلوش ايستادم و زل زدم تو چشمهاي منتظر و متعجبش. يه حسي كه

نميدونم چي بود مدام قلقلكم ميداد كه بي خيال بشم اما نه ... من بايد از شخصيت و شعور خودم دفاع كنم.

گفتم: من يه آدم مستقلم ... خودم ميتونم از پس مشكلاتم بر بيام ... ديگه دلم نميخواد به هيچ عنوان توي مسائلي كه مربوط به منه دخالت كني ... اون هم به

اين شكل ... مطمئنا اگه نياز به كمك داشته باشم كساني اطرافم هستند ... حتي اگه نباشن هم خودم ازت ميخوام بهم كمك كني ...

اخمهاش كم كم توي هم ميرفت. بهش برخورده بود. توجهي نكردم و ادامه دادم: اطرافيانم من رو ميشناسن ... ميدونن انقدر قدرت دارم كه مزاحمهاي

اطرافم رو دك كنم ... من خودم رو كمتر و ضعيف تر از هيچكس نميبينم ... به نظرم رفتار دوشب پيشت خودخواهانه بود ... بهتر بود به جاي اينكه به

خودت اجازه بدي به شخصيت من توهين كني ... من رو تو اتاق حبس كني ... لاستيك ماشينم رو پنچر كني و بدون اجازه تلفنم رو جواب بدي ... از خودم

ميپرسيدي كه نياز به كمك دارم يا نه ...

همونطور نگاهم ميكرد. با يه اخم خيلي غليظ كه ناراحتي و عصبانيتش رو نشون ميداد. گفتم:

تو جريان احسان رو ميدوني ... ميدوني چرا احسان با وجود اينكه يه آدم ايده آل بود رد شد؟ ...

نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم: چون خودخواه بود از زندگي من حذف شد ... شايد اگه كنارم ميموند حسم بهش عوض ميشد ... اما با اين خودخواهي كه

كرد مطمئن شدم جواب رد دادن بهش بهترين كاري بود كه ميتونستم بكنم. در مورد نريمان هم همينطور ... اون هم بدون توجه به حسي كه من دارم 6 ماه

تموم حريم خصوصي من رو برام تبديل به كابوس كرده بود ... جداي از ترس و ترديدي كه بهم داد ... من نميتونم اسم اين رو علاقه بذارم ... نميتونم

باهاش كنار بيام ... ميفهمي؟

نفسهاش كشيده و سنگين شده بود. با حرص بهم نگاه كرد و گفت: فهميدم خانوم مستقل

بعد هم بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب من باشه رفت بيرون و در رو بست.

تو كار خودم مونده بودم. چرا انقدر جلوش كوتاه ميام؟ نبايد بعد از حبس كردنم تو اتاق و پنچر كردن لاستيك ماشينم ميكشتمش؟ احساس ميكردم داره

romangram.com | @romangraam