#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_96

احساس ميكردم شخصيتم زير سوال رفته و به شدت ناراحت بودم. ميدونستم كار باربد رو بدون جواب نميذارم اما فعلا بايد رفتارم رو كنترل ميكردم. به

خصوص كه گفته بود در مورد قرارم به بابا ميگه. پس نميتونستم روي بابا حساب كنم و خودم بايد حقش رو كف دستش ميذاشتم.





بعد از دو روز كه يه كم به اعصابم مسلط شدم رفتم شركت. توي پاركينگ ماشين باربد رو نديدم. پس هنوز نيومده بود. با خيال راحت رفتم سمت اتاقم.

ادريسي هم پشت سرم با يه عالمه كاغذ و سند كه نياز به امضا داشتن اومد تو . بعد از بررسي و امضاشون همه رو بهش برگردوندم. ادريسي لبخندي زد و

با لحني كه هيچ وقت ازش سراغ نداشتم گفت: آقاي مهندس اين دو روز خيلي كلافه بودن.

با تعجب گفتم: بابا؟ ... چرا؟

لبخندش عميقتر شد و گفت: مهندس اسفندياري رو ميگم ... اسفندياري كوچك.

يه لحظه ذهنم قفل كرد. ادريسي چرا داشت همچين چيزي رو به من ميگفت؟ با تعجب پرسيدم: چرا؟

يه قدم به عقب برداشت و گفت: روزي صد بار سراغتون رو از من ميگرفتن ... مدام ميپرسيدن خانوم مهندس نگفتن چرا نميان؟

تكيه ام رو به صندلي دادم و در حالي كه فكرم به شدت مشغول شده بود گفتم: خانوم ادريسي ... يه چيزي ازت ميخوام

چشمهاش رو تنگ كرد و با شيطنت گفت: هر چي باشه

گفتم: كليد اتاق مهندس رو برام بيار ... اگه امروز سراغش رو ازت گرفت بگو گم شده ... يا فعلا جلوي دست نيست ... هرچند كه فكر نكنم بپرسه

لبخند پليدي زد و گفت: چشم ... براتون ميارمش

بعد هم راه افتاد به سمت در اتاق. موقع خروج برگشت و گفت: خانوم مهندس

سرم رو بالا آوردم و به نشونه ي بله تكون دادم

گفت: نگيد من بهتون دادم ... برام شر ميشه

چشمكي زدم و گفتم: خيالت راحت باشه

ادريسي در رو بست و من با لبخند پليدي تكيه دادم به صندلي . نيم چرخي زدم و گفتم: دارم برات آقاي مهندس

حدود يك ساعت بعد يه سري فرم هاي ارزيابي كه تازه طراحي شده بود رو برداشتم و راه افتادم سمت اتاق بابا. بايد تائيدشون ميكرد تا بفرستمشون براي

چاپ. از در اتاقم كه اومدم بيرون باربد رو ديدم كه وارد دفتر شد. رفت سمت ميز ادريسي و با بي حوصلگي جواب سلامش رو داد. بعد هم پرسيد:

-خانوم سپانلو امروز هم نيومدن؟

romangram.com | @romangraam