#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_95
جوابم رو داد و گفت: آخه آدم تا اين موقع كار ميكنه؟ ... اگه باربد نمي رسوندت ميخواستي تنها بياي؟
فكم افتاد رو زمين. مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده دهنم رو تكون ميدادم. خواستم چيزي بگم اما بعد منصرف شدم. نميدونستم باربد چي بهشون گفته.
ممكن بود همه چيز رو خراب كنم.
شب بخيري گفتم و رفتم سمت اتاقم. با خستگي و اعصابي داغون لباسهام رو عوض كردم و بدون فكر كردن به اتفاقاتي كه امشب افتاد خزيدم زير پتو و
توي يه چشم به هم زدن خوابم برد.
قرار نامزدي مهرداد و مهشيد رو براي پنجشنبه ي هفته ي آينده گذاشته بوديم. تقريبا 10 روزي فرصت داشتيم. مهرداد تو پوست خودش نميگنجيد. مامان
هم با شوق و ذوق دنبال خريد حلقه ي نامزدي و بقيه ي چيزهاي مربوط به مراسم بود. منم سعي ميكردم تا جايي كه ميتونم بهشون كمك كنم.
به خصوص كه مهرداد سليقه ي من رو خيلي قبول داشت و بيشتر كارهاش رو ميسپرد به من. چون خودش درگير تدريس توي دانشگاه هم بود.
سالن رو رزرو كرده بودن و سفارشات لازم رو براي شام داده بودن.
براي اون شب مهمون زيادي دعوت نكرده بوديم. تعداد مهمونهايي كه از دو طرف دعوت شده بود تقريبا به 150 نفر ميرسيد. با اينحال مهرداد و مهشيد
خيلي استرس و هيجان داشتن.
از كارهاشون خنده ام ميگرفت. اين همون مهرداد خونسرد و آروم هميشه نبود. مثل بچه ها شده بود. مهشيد هم حالش بهتر از مهرداد نبود. البته خواهرش
خيلي بهش كمك ميكرد اما باز هم ميشد تو تك تك كارهاش استرس رو ديد. واقعا ازدواج كردن انقدر دردسر داره؟
تقريبا دو روز بود كه شركت نرفته بودم و به خودم مرخصي داده بودم. بابا مدام سوال ميكرد كه چيزي شده و من همه تلاشم رو ميكردم كه نفهمه به خاطر
كار اونشب باربد تصميم دارم چند روزي شركت نرم. دلم نميخواست باهاش چشم تو چشم بشم. ميترسيدم كنترلم رو از دست بدم. بعد از اون شب كذايي دلم
نميخواست يه مدت ببينمش.
آدم مستقلي بودم و حتي به اين اعتقاد نداشتم كه مردي به زنش امر و نهي كنه. از اينكار به شدت متنفر بودم و از اينكه مردها به بهانه غيرت به خودشون
اجازه ميدن هر طور دوست دارن با زنها رفتار كنن به شدت شاكي ميشدم. هرچند كه خيلي از زنها اين رو دوست داشتن و يه جور نشونه ي علاقه
ميدونستنش.
هيچوقت همچين چيزي رو قبول نكرده بودم و از اينكه استقلالم توسط كسي كه خودش رو از من قوي تر ميدونه زير سوال بره متنفر بودم.
romangram.com | @romangraam