#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_94

فكر ميكردم بهش برميخره.اما در كمال خونسردي لقمه اش رو قورت داد و گفت: فكرت رو درگيرش نكن.

يعني من اينجا از برگ چغندر هم كمتر بودم . طرف منو تو اتاقم حبس كرده. لاستيك ماشينم رو پنچر كرده . حالا هم ميگه در مورد دليلش فكر نكن.

صبر كردم تا غذاش رو خورد. بعد هم صورتحساب رو پرداخت كرد و راه افتاديم.

كنارش نشستم و نگاهي به ساعتم انداختم. نزديك 12 بود. باربد توي سكوت من رو رسوند خونه و با گفتن شب بخير پياده ام كرد و رفت.

رفتم سمت در و كليدم رو انداختم و بازش كردم. همين كه خواستم وارد بشم صداي

نريمان رو از پشت سرم شنيدم:

-پس راست ميگفت

با ترس برگشتم سمتش. بدون فكر گفتم: چيكار ميكني؟ ... ترسونديم

به چهره آشفته اش نگاه كردم. روبروم ايستاده بود. بدون هيچ حركتي. يه قدم برداشتم به سمتش و گفتم: اينجا چيكار ميكني؟

چند لحظه نگاهم كرد. پوزخندي زد و گفت:

-آره ... راست ميگي ... اينجا چيكار ميكنم؟ ... من الان بايد جلوي ورودي پارك جمشيديه منتظر تو باشم ... نه؟

نفس عميقي كشيدم و گفتم: ببين ... نشد كه بيام ... يه مشكلي پيش اومد

پريد وسط حرفم و گفت: بله ... اتفاقا اون آقاي متشخص برام توضيح دادن چه مشكلي براتون پيش اومده

چشمهام رو تنگ كردم و گفتم: باربد؟

بازم يه پوزخند تحويلم داد. گفتم: درست حرف بزن ببينم چي ميگي؟

دستهاش رو روي سينه اش گره زد و گفت: اومدم كه فكر نكني احمقم ... همين ... ميتونستي قبول نكني كه منو ببيني ... اما اين كارت زشت بود.

بعد هم رفت سمت ماشينش و سوار شد و با سرعت ازم دور شد.

اصلا باورم نميشد باربد واقعا باهاش حرف زده باشه. هرچند باورش خيلي سخت نبود. از باربد هر كاري برميومد.

كنجكاو بودم بدونم چي بهش گفته. داشتم از فضولي ميمردم. اگه دير نبود همون موقع زنگ ميزدم و ازش حرف ميكشيدم. هرچند كه مطمئن نبودم جواب

سوالم رو بده.

وارد خونه كه شدم بيشتر چراغها خاموش بود. مامان روي مبل نشسته بود. احتمالا منتظر من بود. دلم براش سوخت. منتظرش گذاشته بودم.

با دبدنم بلند شد و گفت: اومدي؟

سلام كردم و رفتم سمتش و بوسيدمش

romangram.com | @romangraam