#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_93


زير چشمي نگاهي به نيمرخش كردم. خبري از خونسردي و آرامش چند دقيقه پيشش نبود. اخم ظريفي صورت جديش رو پوشونده بود.

بعد از چند لحظه بالاخره سكوت رو شكست و گفت: ميبرمت يه چيزي بخوري ... دير وقته ... از وقت شام گذشته

سرم رو با شدت برگردوندم طرفش . خواستم مخالفت كنم . نگاهم كرد و سريع گفت :

-هيچي نميخوام بشنوم ... اگه كسي قراره عصباني باشه اون تو نيستي مارال

بعد هم دوباره به روبرو زل زد. اخم كردم. منظورش چيه؟ حالا يه چيزي هم بهش بدهكار شدم؟ من عصباني نباشم لابد اون بايد عصباني باشه. پررو

حوصله نداشتم باهاش بحث كنم. شايد يه وقت ديگه. امشب انقدر به مغزم فشاراومده بود كه تحمل بحث كردن نداشتم.

جلوي يه رستوران سنتي نگه داشت. قبلا اينجا اومده بودم. جاي خيلي قشنگي بود. بدون هيچ حرفي پياده شدم. دستهام رو شستم و سر يه ميز نشستم. با اينكه

از وقت شام گذشته بود اما هنوز خيلي شلوغ بود. گارسونها رفت و آمد ميكردن و يه موسيقي سنتي هم پخش ميشد. بوي غذا همه جا رو برداشته بود و منم

به شدت گرسنه بودم.

باربد هم بعد از شستن دستهاش اومد و روبروم نشست. منو رو داد دستم. توجهي نكردم و هلش دادم طرف خودش. نگاهم كردو سرش رو به نشونه تاسف

تكون داد.

گارسون سفارش رو گرفت و رفت. منم براي جلوگيري از هر نوع تماس چشمي با باربد مشغول ديد زدن اطراف شدم. چند لحظه اي سكوت بود

اما بعد صداش رو شنيدم. نفسش رو با كلافگي بيرون داد و گفت: قصدت چي بود از اون قرار ملاقات مسخره

برگشتم سمتش و تو چشمهاش نگاه كردم. با سردي گفتم: من بابت كارهام به تو جواب پس نميدم.

همونطور زل زد تو چشمهام. عصبانيت رو تو چشمهاش ميديدم .نگاهش رو ازم گرفت و چشمهاش رو بست. داشت سعي ميكرد خودش رو كنترل كنه.

توجهي نكردم و گفتم: مطمئن باش در مورد كار امشبت با بابا و عمو اسفندياري حرف ميزنم.

سرش رو آورد بالا . چشمهاش رو تنگ كرد وگفت: و منم در مورد قرار ملاقات با اون پسره ي گردن كلفت مزاحم

ساكت شدم. رسما داشت از من باج ميگرفت. ترجيح دادم چيزي نگم. هر لحظه بيشتر اعصابم رو به هم ميريخت. كاش امشب هر چه زودتر تموم ميشد و

من به تختم پناه ميبردم.

با اينكه گرسنم بود با بي اشتهايي كمي غذا خوردم. باربد مدام از زير چشم نگاهم ميكرد. احتمالا ميخواست مطمئن بشه ميخورم. آخرش هم طاقت نياورد.

سرش رو بلند كرد و كلافه گفت: چرا نميخوري؟

نگاه پر از حرصم رو بهش دوختم. گفتم: دارم به اين فكر ميكنم كه قرار ملاقات من با يه گردن كلفت مزاحم چه ربطي به تو داره؟


romangram.com | @romangraam