#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_92
ميكشيدم و دندونهام رو روهم فشار ميدادم. صداي آرومش رو شنيدم كه گفت: انقدر دندونهات رو رو هم فشار نده ... داغونشون كردي
چشمهام رو تنگ كردم و زل زدم بهش. با لحن پر از تمسخري گفت: نميتونستم بذارم بري سر اون قرار مسخره
ترجيح دادم هيچي نگم. چيزي نميتونستم بگم. انقدر عصباني بودم كه تمام كلمات از ذهنم پركشيده بود. ناخونهاي بلندم رو تو دستم فرو ميكردم تا بتونم خودم
رو كنترل كنم و با كيفم نكوبم تو صورتش.
در آسانسور كه باز شد جلوتر از اون بيرون اومدم و راه افتادم سمت ماشين. دزدگيرش رو غير فعال كردم و رفتم سمت در.همين كه خواستم بازش كنم
چشمم خورد به لاستيك پنچر ماشين. اولش چيزي به ذهنم نرسيد. دستم رو رو پيشونيم كشيدم و نفسم رو فوت كردم بيرون تا به اعصابم مسلط بشم و تلافي
اتفاقات امشب رو سر ماشينم در نيارم. برگشتم و نگاهي به پشت سرم انداختم. باربد ايستاده بود و نگاهم ميكرد. يه لحظه يه جرقه تو ذهنم زد. با بدبيني نگاه
تيزم رو بهش دوختم و گفتم: كار توئه ... مگه نه؟
سرش رو تكون داد و گفت: به عنوان نقشه ي دوم ... ممكن بود اولي عملي نشه.
چقدر خونسرد و ريلكس از دسته گلهاش حرف ميزد. پوفي كشيدم. امشب انقدر از دستش كشيده بودم كه حتي ناي حرص خوردن هم نداشتم. با عجز سرم
رو گذاشتم روي سقف ماشين و چند لحظه تو همون حال موندم. آروم گفت: بيا ... خودم ميرسونمت
نگاهم رو دوختم به صورت خونردش. پوز خندي زدم و راه افتادم سمت خروجي پاركينگ. هنوز انقدر دير نبود كه تاكسي پيدا نشه
سر خيابون ايستادم و منتظر شدم تا يه تاكسي برام بايسته. چند لحظه بعد ماشينش جلوي پام ترمز كرد. شيشه رو داد پايين و گفت:
-بيا بالا مارال... لجبازي نكن
بدون هيچ عكس العملي زل زدم تو چشمهاش. دلم ميخواست انقدر سرش رو بكوبم رو فرمون ماشينش تا بيهوش بشه. دوباره گفت:
-چي رو نگاه ميكني؟ ... اين موقع شب درست نيست با تاكسي بري ... بيا بالا
چشم ازش برنداشتم. چند لحظه نگاهم كرد. بعد هم با كلافگي نفسش رو فرستاد بيرون و پياده شد.هنوز داشتم نگاهش ميكردم. در ماشين رو باز كرد. بازوم
رو گرفت و در حالي كه سعي ميكرد حركتش خيلي خشن نباشه انداختم روي صندلي ماشين و در رو بست. خواست ماشين رو دور بزنه. دستم رفت سمت
دستگيره ي در كه برگشت سر جاش و از بين دندونهاي قفل شده اش گفت: به خدا بازش كني بلايي سرت ميارم كه همه عمر پشيموني بكشي
ترسيدم. خودم رو كشيدم عقب و دستم رو برداشتم. چرا با من اينجوري حرف ميزد؟
نگاهش رو ازم گرفت و برگشت تو ماشين. استارت زد و راه افتاد.
آروم رانندگي ميكرد. نه من حرفي ميزدم نه اون. من هنوز در حال فكر كردن به كار امشب اون بودم. نميدونم اون به چي فكر ميكرد. احتمالا به اينكه چه
نقشه ي باحالي كشيده فقط براي اينكه نذاره من برم سر قرار .
romangram.com | @romangraam