#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_91
ساعت بود اينجا بودم. بدون اينكه كوچكترين صدايي از بيرون بشنوم. چيكار كنم ... خدايا... كم كم نگراني داشت بهم غلبه ميكرد. نكنه دزد اومده تو
شركت؟
چه فكرهايي كه توي اون دو ساعت نكرده بودم. براي اينكه جلوي افت فشارم رو بگيرم چند تا شكلات از توي ظرف روي ميز برداشتم و آروم آروم
خوردم. مدام به خودم اميدواري ميدادم كه يكي مياد درو باز ميكنه. اين فقط يه شوخيه مسخره است. به فكرم رسيد كه درو بشكنم اما هر چي چشم چرخوندم
چيزي پيدا نكردم كه اينكارو باهاش انجام بدم.
سعي كردم آروم باشم و تمركز كنم. اگه راهي هم براي فرار بود من انقدر عصبي بودم كه حتي بهش فكر هم نكنم. خدا خدا ميكردم مامان يا بابا بيان
شركت. به خودم لعنت فرستادم كه چرا ظهر به مامان زنگ زدم و گفتم دير ميام.
بعد از كلي خودخوري دوباره نگاهي به ساعت روي ديوار انداختم. 10.5 بود. ديگه داشتم كلافه ميشدم كه صداي چرخش كليد توي قفل در باعث شد يهو
از جا بپرم. خيز برداشتم سمت در و جلوش ايستادم تا باز بشه. قامت باربد رو كه ديدم يه لحظه خشكم زد. نميخواستم باور كنم ميتونه همچين كاري باهام
بكنه. همه خشمم فوران كرد. داد كشيدم: اين چه بازيه مسخره اي بود باربد؟
با خونسردي تكيه داد به در و گوشيم رو گرفت سمتم. اين حالتش باعث شد بدتر عصبي بشم. انقدر دندونهام رو روي هم فشار دادم كه فكم درد گرفته بود.
يه قدم به سمتش برداشتم و گفتم: اين كارت رو تلافي ميكنم ... نميذارم به همين راحتي قصر در بري
با همون خونسردي و لبخند كجي كه روي لبش بود اومد سمتم. ازش ميترسيدم. نكنه حالت عادي نداره؟ آخه كدوم آدم عاقلي همچين كاري ميكرد؟
با هر قدمي كه برميداشت يه قدم ميرفتم عقب. انقدر اومد جلو كه چسبيدم به ديوار. سرش رو تو چند سانتي متري صورتم نگه داشت. دستش رو گذاشت
روي ديوار كنار سرم و زل زد تو چشمهام. گوشيم رو كه از بندش آويزون بود گرفت جلوي صورتم. با حالت پاندولي تكونش داد و گفت:
-انگار قرار ملاقاتت رو به هم زدم ... آره؟
بعد سرش رو تكون داد و گفت: ببخشيد عزيزم ... مجبور شدم جواب يكي از آشناهات رو بدم ... زياد زنگ ميزد
.بعد قيافه متفكري به خودش گرفت و گفت: اسمش چي بود؟ ... آهان ... نريمان
واي ... تازه ياد قرارم با نريمان افتادم. آه از نهادم بلند شد. حتما خيلي عصباني شده بود. دندونهام رو به هم فشار دادم. از شدت عصبانيت نفسهام سنگين و
كشيده شده بود. گوشيم رو از دستش كشيدم و گفتم: به خاطر اين كارت تاوان بدي ميدي
رفتم سمت ميز. كيفم رو برداشتم و با عصبانيت رفتم بيرون. از در زدم بيرون و خودم رو انداختم توي آسانسور. قبل از اينكه در بسته بشه دستش رو
مانعش كرد و با آرامش اومد تو و كنارم ايستاد. سعي ميكردم نگاهش نكنم چون نميتونستم در مقابل وسوسه ي سيلي زدن بهش مقاومت كنم. تو دلم مدام جيغ
romangram.com | @romangraam