#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_9
دوباره صداش تو گوشي پيچيد. اين بار بلندتر:
-سلام و زهر مار....كجايي تو....اين مسخره بازيا چيه درمياري؟؟؟
ساكت بودم.اصلا اجازه نميداد من حرف بزنم.
-كم توي اين چند ماه كشيدم؟؟؟ ديگه بس نيست؟؟؟ كم باهات مدارا كردم؟؟؟ كي ميخواي دست برداري؟؟؟ همين الان برميگردي
مياي خونه... وگرنه خودم گيرت ميارم و برت ميگردونم... اما اونموقع ديگه هيچ توقعي از من نداشته باش... فهميدي؟؟؟
دوباره اون بغض لعنتي برگشت.دست مهرداد رو رو دستم حس كردم و اون با بستن چشمهاش بهم فهموند كه آروم باشم. فهموند
كه كسي پشتم هست. اما درد من اين نبود. درد من باربد بود. باربدي كه با همه مشكلات هنوزدوسش داشتم و تا همين ديروز اون
رو بيگناه تر از هركسي ميدونستم. باربدي كه طاقت نداشتم صداشو اينجوري بشنوم.
-نميتونم باربد.درك كن
دوباره صداش بالا رفت: چي رو نميتوني؟... ميخواي تنها باشي؟... باشه... تو بيا... من ميرم... برگرد خونه لعنتي
-باربد... لازمه تنها باشم... بايد يه سري چيزها رو براي خودم حل كنم.
ساكت شد.صداي نفسهاي تندش رو ميشنيدم. يه سكوت طولاني شايد بيشتر از 1 دقيقه. با يه صداي پر از عصبانيت گفت:
-برگرد خونه مارال... به خدا پيدات كنم خودم ميكشمت.
ناليدم: باربد... توروخدا اينجوري نكن... داري ديوونم ميكني... برميگردم اما به وقتش
-همين الان
از صداش تنم لرزيد. جوابي ندادم.نفسهاش كشدار شده بود. مقطع و سنگين. كم كم داشتم نگرانش ميشدم. لعنت به من. تازه
ديروز فهميده بودم چه بلايي سرم آورده.الان از صداي نفسهاش قلبم ميگرفت. با عجله گفتم: كاري نداري؟
باز فرياد كشيد: قطع نكن... اگه قطع كني من ميدونم و تو
با حرص فرياد زدم: پس چيكار كنم؟؟؟
-بگو كجايي... همين الان ميام دنبالت
romangram.com | @romangraam