#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_8
اما گمونم باور نكرده.
حرفهاي مهرداد دلشورم رو بيشتر كرد.فكر ميكردم دنبالمه و قبل از اينكه برسم منو پيدا ميكنه.ذهنمو متمركز كردم و پيامهاشو
دونه به دونه باز كردم.
-مارال.تلفنتو جواب بده.با هم حرف ميزنيم
-ميگم جواب بده.باهات كار دارم
-به خدا اگه خودم پيدات كنم لهت ميكنم مارال.همين الان برگرد.منم فراموش ميكنم چه اتفاقي افتاده
-معلومه كدوم گوري هستي؟؟جواب بده اين بي صاحبو
-كجا ميخواي بري؟ فكر كردي اينجوري از دستم خلاص ميشي؟؟
-چرا جواب نميدي لعنتي. بگو كجايي ميام با هم حرف بزنيم. بذار اين موضوع منطقي حل بشه
-اين كاري كه ميكني هيچ چيزي رو حل نميكنه.منم اين كارتو فراموش نميكنم. مطمئن باش
نفس حبس شده ام رو فرستادم بيرون.واي.معلوم بود خيلي عصبانيه.با صداي مهرداد برگشتم سمتش.
-چيه ؟؟... چي نوشته كه انقدر به هم ريختي؟؟
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و گفتم:
چيزي نيست.انتظارشو داشتم.يه كم دلشوره دارم.
هنوز حرفم تموم نشده بود كه گوشي دوباره تو دستم لرزيد. با ترس به اسم باربد زل زدم. يه نگاه به مهرداد كردم. اونم انگار
حالم رو درك ميكرد.با آرامش گفت:
چيه... فراري كه نيستي... جوابش رو بده... دلايلت رو بگو و مسئوليت كاري رو كه كردي بپذير... سعي كن قانعش كني.
آب دهنم رو قورت دادم.نميتونستم باهاش حرف بزنم.انقدر دست دست كردم تا بالاخره قطع شد.نفس راحتي كشيدم و چشمهامو
بستم اما لرزش دوباره گوشيم تنم رو لرزوند.چيكار كنم خدايا؟؟؟ بالاخره با كلي دل دل دستمو روي كليد سبز كشيدم. قبل از
اينكه گوشي رو رو گوشم بذارم صداي فريادش بلند شد
-مارال... چرا جواب نميدي؟؟
مهرداد يه نگاه پر از تعجب بهم انداخت.از همونجا صداي فريادهاي باربد رو ميشنيد.همه جراتم رو جمع كردم و گفتم:
-سلام
romangram.com | @romangraam