#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_7


-فعلا كه در ركاب شما دارم گانگستر بازي درميارم.بعدشم خدا بزرگه.

با شرمندگي گفتم: بايد ببخشي مهرداد.ميدونم از كار و زندگي افتادي.

با شيطنت جواب داد: اوه اوه تورو خدا اينجوري با من حرف نزن. من جنبه ندارما.

لبخندي بهش زدم.مهرداد نزديكترين كس به من بود.برادري كه جونشو برام ميداد و جونم رو براش ميدادم.***

سرمو چسبوندم به شيشه.يه نگاه به صفحه گوشيم انداختم.تا دو ساعت ديگه باربد ميومد خونه.مدام فكرم درگير عكس العملش

بود.مطمئنا خيلي عصباني ميشد.چيكار ميكنه وقتي بفهمه به قول خودش با ارزشترين چيز زندگيشو باخودم ميبرم؟؟؟حتما ديوونه

ميشه.فكر نكنم بذاره به حال خودم باشم.

مهرداد پخش رو روشن كرد و صداشو كم كرد.آروم گفت:

مارال.كمربندتو ببندو بخواب.از چشمات خستگي ميباره.راه طولانيه.احتمالا خيلي خسته تر هم ميشي.

نگاهش كردم و گفتم:اشكالي نداره مهرداد.من فقط ميخوام برم.فرقي نميكنه با چي.

يك ربع بعد جلوي خونه عمو امجد كه دوست بابا بود نگه داشت.خودش پياده شد و بعد از زدن زنگ و باز شدن در رفت

تو.هنوز 5 دقيقه نشده بود كه با يه كليد تو دستش برگشت. سوار شد و راه افتاد.هنوز خستگي ديشب تو تنم بود.چشمهامو بستم و

سعي كردم به هيچي فكر نكنم تا بتونم يه كم بخوابم.صندلي رو كاملا خوابوندم ودراز كشيدم.

*****************

چشمهامو كه باز كردم هوا تاريك بود.يه كم خودمو تكون دادم .بدنم خشك شده بود. مهرداد برگشت سمتم و گفت:

-سلام... خوب خوابيدي ؟؟

دستمو گذاشتم روي گردنم و كمي ماساژش دادم.كمرم به شدت درد ميكرد. با صداي گرفته گفتم:

-تمام تنم خشك شده... چقدر خوابيدم ؟؟

مهرداد با خنده گفت: خرسي هستي واسه خودتا... حدودا 3 ساعت

يهو سر جام خشك شدم.3 ساعت؟؟؟با عجله كيفم رو زير رو رو كردم و تلفنم رو پيدا كردم.با ديدن صفحه اش برق از سرم پريد.

34 تا ميس كال و 7 تا پيام. دوباره دلشوره به جونم افتاد. دلم پيچ ميخورد. صداي مهرداد و شنيدم كه كلافه نفسشو داد بيرون و

گفت: نزديك 10 بار هم به من زنگ زده.گمونم خيلي عصبانيه.حتي به مامان و بابا هم زنگ زده.اونا گفتن خبر ندارن كجايي.


romangram.com | @romangraam