#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_6

-دست بوسن خانوم. من كارم تموم شده... شما كاري با من نداريد؟؟؟

-نه عزيزم.. اگه كاري نداري ميتوني بري.

و بلند شدم تا باهاش حساب كنم.همونطور كه چادرشو سر ميكرد گفت:

-بلند نشيد خانوم... آقا صبح با من حساب كردن... دست شما درد نكنه.

لبخند بي حالي به روش زدم و گفتم: دست تو درد نكنه.

بعد از كمي خوش و بش خداحافظي كرد و رفت.منم نشستم سر ميز و مشغول شدم. از استرس زياد دل و رودم به هم ميپيچيد. يه

نگاه به غذا كردم و به زور يه قاشق تو دهنم گذاشتم.و همونطور فكر ميكردم كه قراره بعد از رفتنم چي بشه؟؟؟ يه لحظه از فكر

باربد و عكس العملش قلبم فشرده شد.وقتي نباشم چيكار ميكنه؟؟؟بغض گلومو گرفت.چقدر تازگيا ضعيف شده بودم.مدام در حال

گريه كردن بودم.دست خودم نبود.لقمه غذا تو دهنم موند.نميتونستم قورتش بدم.بغض نميذاشت.اشك از چشمهام سرازير شد.دلم

براي خودم ميسوخت.چقدر ميتونستم خوشبخت باشم.اگه اون لعنتي ميذاشت به حال خودمون باشيم.اشتهام كور شده بود.هرچند كه

از اولش هم اشتهايي نداشتم.ظرف غذا رو هل دادم عقب و اجازه دادم اشكام تسكينم بده.بلا تكليفي دردي بود كه تازگيا فهميده

بودم خيلي زجرآوره.سرمو گرفتم بالا و گفتم: خدايا چيكار بايد بكنم.نميتونم فراموش كنم.

بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق.بهتر بود براي رفتن آماده بشم.

يك ساعت بعد در حالي كه مهرداد چمدون به دست از اتاق بيرون ميومد و اونها رو ميبرد تا توي ماشين جا بده منم حاظر بودم و

داشتم دورتادور خونه رو نگاه ميكردم. يعني بازم به اينجا برميگردم؟؟؟ نميفهميدم چمه.مدام اشك ميريختم.نميدونستم ميخوام اينجا

بمونم يا ميخوام برم. مهرداد هم كاري بهم نداشت.اجازه داد تو حال خودم باشم. يه كاغذاز توي كشوي پايين آينه برداشتم و روش

نوشتم: باربد...ميخوام يه مدت تنها باشم...لطفا دنبالم نگرد...خواهش ميكنم بذار يه مدت به حال خودم باشم...وقتي برگشتم در

مورد همه چيز حرف ميزنيم.

يادداشت رو گذاشتم روي آيينه و بالاخره از خونه دل كندم.تقريبا هرچي لازم داشتم رو برداشته بودم.كنار مهرداد

نشستم.همونطور كه كمر بندش رو مي بست يه لبخند كم جون زد و گفت:

-خوب.چطوري خواهر كوچيكه؟؟؟

اشكامو پاك كردم و گفتم: خوبم. تو چطوري؟ چيكارا ميكني؟؟

همونطور كه دنده رو عوض ميكرد با خنده جواب داد:

romangram.com | @romangraam