#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_5
و گوشي رو قطع كرد.اين كار هر روزشون بود.توي اين دو ماهي كه اينجا زندگي ميكرديم باربد رستوران سر خيابون رو
مامور كرده بود كه هرروز زنگ بزنن و سفارش نهار بگيرن. ميدونست داغون تر از اين حرفام كه بخوام آشپزي كنم.امروز
ميخواستم بعد از چند روز يه غذاي درست و حسابي بخورم. اشتهايي نداشتم اما واقعا داشتم از پا ميوفتادم.خيلي ضعيف شده
بودم.چند دقيقه بعد صداي زنگ اومد.غذا روتحويل گرفتم و گذاشتمش روي ميز كه صداي تلفنم بلند شد.اي بابا.يه نگاه به صفحه
گوشيم انداختم.بابا بود. با عجله جواب دادم:
-جانم بابا سلام
-سلام عزيزم.وسايلت رو جمع كردي.
-آره بابا شما كليد رو گرفتين؟
بابا با كلافگي گفت: به خدا تو كار شماها موندم... مطمئني ميخواي بري؟؟؟
چشمهامو بستم تا به خودم مسلط بشم.جواب دادم:
-بابا جان... نگران نباشيد...اولين بار نيست كه تنهايي جايي ميرم... لطفا بهم اعتماد كنيد.
بعد از چند لحظه سكوت گفت:
-قرار شد مهر داد بياد دنبالت بريد دم خونه عمو امجد كليد ويلا رو بگيريد. گفتم براي يه پروژه كاري ميري.حواست
باشه چيزي نگي. بليط هم براي امشب پيدا نكردم. همه پروازها پر بود.مهرداد ميبرتت.راستش اينجوري بهتره.با پرواز بري
باربد راحت ميفهمه كجا رفتي.مهرداد يكي دوروز پيشت ميمونه تا جا بيوفتي. بعدم برميگرده.
يه كم دمق شدم. اين همه راه. واقعا با ماشين خسته كننده بود. گفتم:
-باشه... انگار چاره ي ديگه اي ندارم.مهرداد كي ميرسه؟؟
-رفته دانشگاه مرخصي بگيره.تا يكي دو ساعت ديگه مياد.آماده باش.
بعد از بابا يه كم با مامان حرف زدم و بعد از كلي نصيحت و سفارش از هردوشون خداحافظي كردم.نشستم روي ميز تا غذامو
بخورم كه ستاره اومد تو.لباسش يه مقدار خيس بود و با اون هيكل تپلش نفس نفس ميزد.لبخن عميقي زدو گفت:
-سلام خانوم.حالتون چطوره؟؟؟
منم سعي كردم جواب لبخندش رو بدم : خوبم ستاره خانوم.شما چطوري؟؟؟بچه هات خوبن؟؟؟
romangram.com | @romangraam