#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_4
نميخواد عذاب كشيدنت رو ببينم.
آه از نهادم بلند شد. بابا هنوز نميدونست چه بلايي سرم اومده. جواب دادم: راستش بابا نياز دارم يه مدت تنها باشم... بايد فكر
كنم... ميخواستم ببينم ميتونيد كليد ويلاي كيش رو از عمو امجد بگيريد؟...ميخواستم اگه استفاده اي ازش نميكنن يه مدت برم
اونجا
بابا چند لحظه ساكت شد و بعد ادامه داد: تنهايي ميخواي بري؟
-آره بابا... ترجيح ميدم باربد ندونه كجام... نميخوام مدام دنبالم باشه.
بابا با نارضايتي باشه اي گفت و ادامه داد: اجازه بده سوال كنم... خبرت ميكنم.
-راستي بابا... ميخوام اگه ممكنه يه بليط هواپيما برام رزرو كنيد ... براي اولين پرواز...اگه امشب باشه خيلي بهتره.
چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: ميدونم كه خودت ميفهمي چيكار كني ... با عقل كارتو پيش ميبري ... اما نگرانتم... نميخوام
تنها بموني.
-چاره اي ندارم ... به اين تنهايي احتياج دارم... ديگه نميتونم اين وضعيت ر وتحمل كنم... خواهش ميكنم درك كنيد.
-باشه ... منتظر تماسم باش... وسايلت رو جمع كن.
با بابا خداحافظي كردم و رفتم سمت اتاق كه وسايلم رو جمع كنم. بالاخره تونستم به افكارم سامون بدم و يه فكري براي بي ثباتي
ذهنيم بكنم. چمدون رو از توي كمد كشيدم بيرون و مشغول جمع كردن لباسهام شدم.شامپو، بدن شو و مسواك و خمير دندونم رو
هم برداشتم و گذاشتم توش. با صداي زنگ تلفن دلم هري ريخت پايين
نميخواستم باربد بفهمه كجا ميرم. براي همين مثل آدمهايي كه دارن دزدي ميكنن استرس داشتم. تلفن رو برداشتم. صداي پسر
جووني كه هر روز همين موقع ها زنگ ميزد تو گوشم پيچيد:
-سلام خانوم افراسيابي.حالتون چطوره؟؟؟
-سلام.خوبم ممنون.
-سفارش امروزتون رو مي فرمائيد؟
يهو يادم افتاد كه از ديروز تا حالا چيزي نخوردم.مطمئنا اگه اين پسره زنگ نميزد يادم نميموند كه بايد غذا بخورم.كمي فكر
كردم و جواب دادم: امروز كوبيده لطفا.سالاد و نوشابه قوطي.ني هم بذاريد.
پسر جوون سفارشم رو يادداشت كرد و جواب داد:چشم... در اسرع وقت ميفرستم خدمتتون
romangram.com | @romangraam