#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_88





روز بعد تنهايي رفتم شركت. بابا جايي قرار داشت و با من نيومد. از آسانسور كه اومدم بيرون صداي زنگ تلفنم توجهم رو جلب كرد. توي كيفم دنبالش

گشتم و كشيدمش بيرون. نگاهي به صفحه اش انداختم. بازم شماره نريمان بود. دست برنميداشت.همونطور كه ميرفتم سمت در دكمه اتصال رو زدم و گفتم:

بله؟

صداي آرومش توي گوشم پيچيد: سلام

با كلافگي گفتم: سلام ... امري داريد؟

همونطور كه از ورودي ميگذشتم در جواب سلام ادريسي سري تكون دادم و راه افتادم سمت راهروي كناري كه اتاقم توش بود.

-ميشه حرف بزنيم؟

با عصبانيتي كه سعي داشتم كنترلش كنم گفتم: آقاي نريمان ... من قبلا بهتون گفتم كه تمايلي براي اينكار ندارم ... نميدونم دليل اصرارتون چيه ... بعد از

اومدنتون به شركت هم اگه يادتون باشه باهاتون اتمام حجت كردم.

با عجله گفت: تو اصلا به حرفهاي من گوش ندادي ... اخه بابا ... قبل از اينكه اينجوري محكم تو روي من وايسي بذار من حرف بزنم ... تو از كجا

مطمئني من به دردت نميخورم؟ ... ميدونم پاي كس ديگه اي هم وسط نيست ... پس تا به حرفام گوش ندي دست برنميدارم

سر جام ايستادم و گفتم: از من ميخواي چيكار كنم؟

انگار دنبال شنيدن همين حرف بود. سريع گفت: يه بار بذار ببينمت ... فقط نيم سلاعت بهم وقت بده حرفامو بزنم.

نميدونم يه لحظه چه فكري پيش خودم كردم. آروم گفتم: كجا بيام؟

انگار خوشحال شد. گفت: هر جا و هر وقت تو بگي

نگاهي به ساعتم انداختم و گفتم: من امروز يه كم كارم طول ميكشه ... ساعت 8 بيايد پارك جمشيديه ... جلوي وروديش منتظرتونم.

سريع گفت: نه ... من منتظرتم ... فقط خواهش ميكنم بيا

باشه اي گفتم و خداحافظي كردم. همين كه دستم رفت سمت دستگيره ي در اتاقم صداي باربد رو از پشت سرم شنيدم: سلام

برگشتم سمتش. دستهاش تو جيب شلوار جينش بود و با نگاه عصبيش تو چشمهام زل زده بود. با عجله گفتم: سلام ... از كي اينجايي

پوزخند عصبي زد و گفت: خيلي وقته... با تلفن صحبت ميكردي ... نخواستم حواست پرت بشه خدايي نكرده.

سري تكون دادم و در مقابل نگاه خيره اش وارد اتاقم شدم. در رو باز گذاشتم و رفتم تو. گفتم: كاري داشتي باهام

romangram.com | @romangraam