#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_87
-مواظب خودت باش ... خداحافظ
خداحافظي كردم و قطع كردم. اما بدجوري رفتم تو فكر. باربد نگران ناراحتي من از رفتن احسان بود؟ يعني حرف من رو در مورد حسم به احسان باور
نكرده بود؟
تا آخر شب سعي كردم ديگه به اين موضوع فكر نكنم. يه كم فيلم ديدم و براي جلوگيري از هرگونه برخورد و غرغر شنيدن از طرف بابا و مامان زود رفتم
تو تختم. ميدونستم خانواده عمو امجد از نبود من ناراحت شدن و بابا و مامان هم از اينكه مجبور بودن در مورد دليل نبودنم توضيح بدن. نزديك ساعت 12
بود كه متوجه اومدنشون شدم اما به روي خودم نياوردم. اونها هم انگار خسته بودن. چون سريع رفتن به اتاقشون و ديگه صدايي ازشون نشنيدم.
غلطي زدم كه چشمم افتاد به صفحه گوشيم كه خاموش و روشن شد. برش داشتم و با كنجكاوي نگاهش كردم. يه اس ام اس از نريمان. تعجب كردم. از
روزي كه اون برخورد بينمون پيش اومده بود نه ديده بودمش و نه بعد از اون اس ام اس عذر خواهي تماسي باهام گرفته بود. با تعجب اخم ظريفي كردم و
بازش كردم.
-سلام ... بيداري؟ ... دلم گرفته ... ميذاري زنگ بزنم؟
و بلافاصله بعدش يه اس ام اس ديگه
-فقط ميخوام حرف بزنم ... همين ... خواهش ميكنم
سرم رو انداختم رو بالش و نفسم رو فرستادم بيرون. دلم براش سوخت. آخه من چجوري بهش حالي كنم اين كارا فايده اي نداره؟
از طرفي ميخواستم بذارم حرف بزنه و از طرف ديگه ميترسيدم اميدوار بشه و دوباره مثل چسب بهم بچسبه. بد جوري تو مخمصه افتاده بودم. دل دل
كردنم چند دقيقه اي طول كشيد. بالاخره تصميم گرفتم جوابش رو ندم و بذارم فكر كنه خوابم. شايد تا فردا تصميم ميگرفت دست برداره. هرچند كه با اين
اوضاع و احوال بعيد ميدونستم.
چشمهام داشت گرم ميشد كه دوباره صداي ويز ويز گوشيم به گوشم خورد.با دست دنبالش گشتم. اما پيداش نكردم. يه چشمم رو باز كردم و روي كنسول
ديدمش. دست دراز كردم و برش داشتم و با چشم نيمه باز نگاهش كردم. بازم از نريمان بود
-خيلي بي انصافي ... كاش ميفهميدي چي ميكشم.
خدايا ... چرا ميخواست بهم احساس گناه بده؟ من تو اين موضوع كوچكترين نقشي نداشتم. دچار حس بدي شده بودم. يه جور عذاب وجدان در عين اصرار
به انجام كار خودم. چطور ميتونست بدون حتي يك بار حرف زدن با من از من خوشش اومده باشه؟ ... مگه ميشه؟
گوشيم رو گذاشتم روي كنسول و سعي كردم بخوابم. هرچند با اون همه فكر كار راحتي نبود
romangram.com | @romangraam