#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_86

بعد از رفتن بابا و مامان و مهرداد موبايلم رو جلوي دستم گذاشتم. فكر ميكردم ممكنه براي خداحافظي بهم زنگ بزنه. يك ساعتي از رفتنشون گذشته بود كه

برام اس ام اس اومد. به سمت گوشيم خيز برداشتم. خودش بود.احسان بود. با عجله بازش كردم

-ممنون كه به خواسته ام احترام گذاشتي

هه... واقعا كه ... نتونستم بي خيال بشم. نوشتم: كاش تو هم به خواسته ي من احترام ميذاشتي.

براش فرستادم. گوشيم رو گذاشتم روي ميز و نفسم رو با كلافگي بيرون دادم. چند دقيقه اي منتظر شدم اما جواب نيومد. به كل بي خيال شدم.

زير قابلمه ي غذايي كه مامانم گذاشته بود رو روشن كردم و بعد ازگرم شدن غذام رو خوردم. داشتم ليوان نوشابه رو به لبم نزديك ميكردم كه تلفنم زنگ

خورد. با عجله بلند شدم و رفتم سمت ميز توي سالن. چرا امشب من انقدر عجله داشتم؟ برش داشتم و نگاهي به صفحه اش انداختم. شماره باربد بود. يعني

چي شده. وصل كردم و گذاشتم روي گوشم... بله؟

صداش توي گوشم پيچيد: سلام

-سلام ... خوبي

من خوبم ... ممنون.

و بعد با ترديد پرسيد: تو چي؟ ... خوبي؟

با بي خيالي گفتم: خوبم ... چطور ؟

نفسش رو آزاد كرد و گفت: به خاطر امشب ميپرسم

سعي كردم خودم رو ريلكس نشون بدم. گفتم: من خوبم باربد ... قرار نيست زندگيم رو تعطيل كنم

با شك پرسيد: پس چرا نرفتي؟

گفتم:احسان براي من يه دوست ساده است ... ميخواستم برم ... اما خودش اينجوري خواست ... منم ترجيح دادم به خواسته اش احترام بذارم و اجازه بدم

خودش تصميم بگيره.

-يعني باور كنم كنار اومدي؟

با بي حوصلگي گفتم: باربد ... كسي كه بايد كنار بياد احسانه ... من عاشق نبودم كه برام سخت باشه ... دوستم رو دوست داشتم اما قرار نيست زندگيم رو

به خاطر رفتنش به هم بريزم.

نفس آسوده اي كشيدو گفت: خوشحالم ... كاري با من نداري؟

گفتم: نه ... ممنونم از نگرانيت

romangram.com | @romangraam