#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_85


دماغم رو جمع كردم و گفتم: اي بابا ... اين كه همش عمله مهرداد.

مهرداد با لخند تصنعي چشم غره اي بهم رفت . گفتم: باشه بابا ... تحفه

سرم رو برگردونم و با مادر مهشيد چشم تو چشم شدم. لبخند گرمي بهم زد كه منم جوابش رو دادم. خدا خدا ميكردم قيافه ي من رو موقع حرف زدن با

مهرداد نديده باشه.

بعد از يه سري حرفها در مورد اينكه باباي من چيكارست و باباي مهشيد چيكارست و كجا كار ميكنه و حرفهاي معمول ديگه، مهشيد هم با يه سيني چايي به

جمع اضافه شد. چشمهاي مهرداد برق ميزد. با آرنجم كوبيدم تو پهلوش و گفتم: خودتو جمع كن مهرداد ... فكت رو زمينه ... خوبه دوساله با هميد.

مهرداد اخم ظريفي بهم كرد و گفت: مگه تو رو نبرم خونه

خنديدم. حسابي كفري شده بود. بالاخره جمع تصميم گرفتن برن سر اصل مطلب و ما رو از اين حوصله سر رفتگي نجات بدن. بابا بعد از كلي من ومن

كردن رو به پدر مهشيد گفت: چون اين دو تا جوون همديگه رو از قبل ميشناسن ... و تو محيط كار همديگه رو ديدن ... فكر نكنم نيازي به توضيحات

اضافه باشه جناب صفري ... هم شما پسر ما رو ميشناسيد ... و هم ما در مورد دختر خانوم گل شما همه چيزرو ميدونيم.

پدر مهشيد هم حرفهاي بابا رو تائيد كرد. مامان هم انگار از مهشيد خوشش اومده بود. فقط يه مقدار به كوتاهي قدش در مقابل قد بلند مهرداد گير داد كه البته

اون هم خيلي جدي نبود. قرارها گذاشته شد. مهرداد و مهشيد رفتن و با هم صحبت كردن. قرار شد كه بعد از انجام تحقيقات بهمون جواب بدن كه البته من

ميدونستم كه جواب از همين الان مثبته.

امشب قراره احسان بره. بره آلمان تا بتونه زندگيش رو عوض كنه. شايدم بره كه فراموش كنه. از دستش عصبانيم. هيچ وقت فكر نميكردم احسان مهربون

و منطقي يه روي اينجوري هم داشته باشه.

به همين مناسبت عمو امجد فاميلها و دوستان از جمله بابا و عمو اسفندياري رو دعوت كرده تا به قول معروف گود باي پارتي بگيره.

وقتي بهانه آوردم و گفتم كه نميام مامان و بابا حسابي تعجب كردن. تعجب هم داشت. همه ميدونستن من و احسان چه دوستي عميقي داريم. وقتي ديدم

زياد از كارم راضي نيستن مجبور شدم خودم رو به مريضي بزنم و سردرد رو بهانه نرفتنم كنم. هرچند كه ميدونستم فهميدن دروغ گفتم. نميدونستم چه

فكري در موردم ميكنن. از يه طرف بابا و مامان و از طرف ديگه خانواده عمو امجد و عمو اسفندياري. اين وسط فقط باربد از اتفاقات بين من و احسان

خبر داشت.

با رفتار احسان كناراومده بودم اما وقتي بهم گفته بود نرم، نميتونستم كه خودم رو به زور دوستش بدونم. ناراحتيم نسبت به قبل كمتر شده بود. به خصوص

با رفتارهاي اخيرش. وقتي انقدر راحت پا روي همه چيز گذاشت من چرا بايد خودم رو درگير چرا و چطور رفتنش بكنم؟


romangram.com | @romangraam