#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_84
چون مهرداد با ما زندگي نميكرد نميتونستيم از اتفاقاتي كه براش ميوفته خبردار بشيم مگه اينكه خودش بهمون بگه. دقيقا مثل جريان دوستي دو ساله اش با
مهشيد خانوم.
بعد از نصب دستگاه ها و برگزاري يه دوره كلاسهاي فشرده براي تكنيسينهاي كارخونه، بالاخره مهمونهاي خارجي بار سفر بستن و رفتن. مامان براي
برگزاري خواستگاري مهرداد و ديدن عروسش خيلي شوق و ذوق داشت. به خاطر همين بعد از اينكه مطمئن شد سر بابا خلوت شده با خانواده مهشيد تماس
گرفت و براي پنجشنبه عصر قرار خواستگاري رو گذاشت.
مهرداد هم يه جور ديگه شده بود. هيچوقت انقدر بي تاب نديده بودمش. معلوم بود حسابي نگرانه. از كارهاش خنده ام ميگرفت. دو روز تمام منو تو
خيابونها و پاساژها گردوند تا بتونه يه كت و شلوار بخره. مامان و بابا هم مدام سر به سرش ميذاشتن و اون رو سوژه ي خنده كرده بودن.
باربد و بابا بعد از چند روز بالاخره دست از سر كارخونه برداشتن و برگشتن به شركت. راستش رو بگم وقتي نبودن شركت يه جوري بود. جاشون خيلي
خالي بود و من به شدت احساس بي حوصلگي ميكردم. اين حسم نسبت به بابا طبيعي بود اما نسبت به باربد يه مقدار برام عجيب بود. خودم رو با اين
موضوع كه احتمالا به خاطر اينكه مدام سر به سرم ميذاره جاي خاليشو حس ميكنم ، قانع كردم.
روز پنجشنبه من و بابا زودتر برگشتيم خونه. مهرداد هم خونه بود. مدام رژه ميرفت و ميپرسيد:
لباسم خوبه؟ ... بهم مياد؟ ... مدلموهام زشت نشده؟ ... شيريني از كجا بگيرم؟ ... به نظرت به كجا سفارش گل بدم بهتره؟
و من با صبوري و درك موقعيتش لبخند ميزدم و نظرم رو بهش ميگفتم. حدس ميزدم مهشيد هم احتمالا همين حس رو داره. خيلي دلم ميخواست ببينمش. به
خصوص با تعريفهاي مهرداد.
حدود ساعت 6 بود كه همگي حاضر و آماده، گل و شيريني به دست راه افتاديم سمت خونه ي مهشيد. خونشون خيلي دور نبود. يكي دو منطقه با ما فاصله
داشت. براي همين حدود يك ربع به هفت رسيديم. خيابونها شلوغ بود و طبق معمول ترافيك بيداد ميكرد.
خونه ي قشنگي داشتن. يه حياط با صفا پر از درخت ميوه و يه سري سبزيجات و صيفي جات كه توي حياط كاشته شده بود. خيلي بزرگ نبود ولي من
عاشقش شدم.
با ورودمون به حياط زن و مرد ميانسالي كه حدس ميزدم پدر و مادر مهشيد باشن اومدن به استقبالمون. وبعد هم دوتا دختر جوون كه خيلي شبيه هم بودن و
تقريبا هم سن. نميتونستم تشخيص بدم كدوم مهشيده. همه به گرمي با هم احوالپرسي كردن و پدر مهشيد دعوتمون كرد كه بريم تو.
با اشاره از مهرداد سوال كردم كه كدوم يكي مهشيده؟ با چشم به دختري اشاره كرد كه وارد آشپزخونه شده بود. با دقت بيشتري نگاهش كردم. قد زياد بلندي
نداشت. يعني در واقع تا نصفه بازوي مهرداد ميرسيد. پس يه مقدار قد كوتاه بود. اما خيلي ظريف و ناز بود. لبهاي قلوه اي و دماغي كه معلوم بود عمل
شده. پوست صاف و روشن با يه آرايش ملايم و دندونهاي صاف و يكدست و سفيد كه معلوم ميشد روي اونها هم كار شده. با لودگي رو كردم به مهرداد.
romangram.com | @romangraam