#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_81
مامان همونطور كه دنبال شيشه ترشي ميگشت رو به من گفت: مارال ... سردت نيست؟ ... ژاكتت رو بپوش
گفتم: نه مامان ... هوا خيلي خوبه.
چاقو رو توي ظرف گذاشتم و ليوان چاييم رو برداشتم. گرفتمش زير دماغم. بوي چوب سوخته شامم رو نوازش كرد.آخ ... خدايا ... شكرت به خاطر اين
همه قشنگي كه واسه بنده هات آفريدي
چاييم رو خوردم و دوباره مشغول درست كردن سالاد شدم. همين موقع كار سيخ كشيدن جوجه ها هم تموم شد. باربد پارچه ي تميزي كه مامان بهش داده
بود رو روي سيخ ها انداخت و با عمو اسفندياري راه افتاد سمت رود خونه تا دستهاش رو بشوره و بابا آتيش رو باد زد تا براي درست كردن جوجه ها
آماده بشه.
بعد از اينكه مطمئن شدند برنج و سالاد آماده شده، جوجه ها رو گذاشتن روي آتيش. مامان و رعنا جون هم مشغول انداختن سفره شدن. نهار اون روز به
شدت به من چسبيد. حتي با نبود احسان و اينكه ميدونستم ديگه قرار نيست براي من همون احسان گذشته بشه. بعد از نهار كه ظرفهاش رو مامان و رعنا
جون شستن يه چايي خورديم و توپ رو برداشتيم و رفتيم براي بازي وسطي
من و بابا و مونا يه تيم شديم و باربد و عمو اسفندياري و عمو امجد هم يه تيم ديگه. بابا و عمو با اينكه سنشون يه كم بالا رفته بود هنوزم خيلي خوب بازي
ميكردن. هربار كسي زمين ميخورد يا مجبور ميشد از بازي بيرون بره كلي ميخنديديم. اون بازي يكي از بهترين بازيهايي بود كه تو زندگيم كرده بودم.
بعد از بازي با تني خسته و نفس نفس زنان به جمع خانومها كه بهمون ميخنديدن پيوستيم. چون مسير دور بود مجبور بوديم زودتر حركت كنيم. به خاطر
همين بعد از خوردن ميوه حدود ساعت 6 عصر براي برگشتن حاضر شديم. موقع برگشتن بابا و عمو امجد دستهام رو از دو طرف گرفتن و در مقابل
چهره خندان باربد كه مدام منو مسخره ميكرد از اون رودخونه ردم كردن. خسته بودم اما روحيه ام به كل عوض شده بود.
حدود دو ساعت توي راه بوديم. سر خيابون با زدن بوق از هم خداحافظي كرديم و هر كس راه خونه خودش رو در پيش گرفت. به خونه كه رسيدم با كمك
مامان لوازم رو جا به جا كرديم. ظرفها رو تو ماشين ظرفشويي و لباسها رو توي لباسشويي انداختيم تا شسته بشن. بعد هم هرسه براي دوش گرفتن راهي
اتاقهامون شديم. بعد از گزفتن يه دوش آب گرم كه حالم رو حسابي جا آورد در مقابل اصرار مامان براي خوردن شام خستگي رو بهونه كردم و به تختم پناه
بردم. چه خستگي شيريني. گوشيم رو چك كردم. خبري نبود. زير پتو خزيدم و خيلي زود خوابم برد.
************************
با صداي صحبت مامان هوشيار شدم. كش و قوسي به بدنم دادم و دوباره سرم رو گذاشتم رو بالش. خيلي خوابم ميومد. حاضر بودم همه زندگيم رو بدم اما
از رو تخت بلند نشم. يه كم كه دقت كردم فهميدم مامان داره با تلفن صحبت ميكنه. با چشمهاي بسته دستم رو كشيدم اطراف بالشم و گوشيم رو پيدا كردم.
romangram.com | @romangraam