#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_80

سريع خودم رو عقب كشيدم و بلند شدم. با خنده بلند شد و گفت: گفته بودم ميگيرمت ... ولي اين شليكي كه تو كردي به خدا از شليك توپ بدتر بود.

بعد در حالي كه خودشو ميتكوند گفت: سنگيني ها ... چند كيلويي تو؟

دوباره اخمهام رو تو هم كشيدم و گفتم: خودت گفتي منو ميگيري ... من وزنم زياد نيست ... توعرضه نداشتي منو نگه داري.

دستي بين موهاش كشيد. هنوز داشت ميخنديد. دوباره به دستم نگاه كردم . رفتم سمت آب و خاك رو از روي زخمم شستم. كنارم نشست و گفت: چي شدي؟

... ببينم دستتو.

دستم رو كشيد و نگاهي بهش انداخت. گفت: چيز خاصي نيست ... يه خراش كوچيكه.

سرم رو تكون دادم و بلند شدم. گفتم: خوب شد گفتي ... آخه خودم كور بودم خراشش رو نديدم.

دوباره خنديد و گفت: الان ناراحتي كه من نگرفتمت؟

سرم رو با تاسف تكون دادم كه باعث شد خنده اش بيشتر بشه. همراه باربد راه افتادم سمت درخت كه حالا زير اندازها زير سايه اش پهن شده بود و بساط

تخمه و ميوه حاظر بود. بابا با ديدنم سرش رو بلند كرد و گفت: كجاييد شماها؟

دستم رو نشون دادم و گفتم: درگير پريدن از روي رودخونه

باب سري تكون داد و گفت: باز چه بلايي سر خودت آوردي؟

صداي خنده ريز باربد رو كنار گوشم ميشنيدم. بابا مشغول صحبت و ورق بازي با عمو امجد و عمو اسفندياري شد.

برگشتم سمت باربد و گفتم: تو به چي ميخندي؟

لبخندش رو جمع كرد و با قيافه با نمكي گفت: من؟ ... كي؟

چشمهام رو تنگ كردم و نگاهش كردم كه با شيطنت گفت: معلومه سابقه داري هاااا

كنار مامان نشستم و مشغول ميوه خوردن شدم. باربد نگاهي بهم انداخت. چشم غره اي بهش رفتم. خنديد و به جمع آقايون پيوست و مشغول بازي شد





حدود يك ساعت بعد همه شروع كردن به حاظر كردن بساط نهار. برنج رو روي اجاق درست كردن. جوجه ها و گوجه ها رو سيخ كشيدن . منم مشغول

درست كردن سالاد شدم. نگاهي به مونا انداختم كه مدام با گوشيش ور ميرفت. حدس ميزدم يه خبرايي باشه. اما ترجيح دادم دخالتي نكنم. بابا و عمو امجد

بساط آتيش رو به پا كردن و يه چايي آتيشي خوش بو و خوش طعم واسمون آماده كردن. يه سيني چايي ريختن و يه سمت زيرانداز نشستن. عمو اسفندياري

و باربد هم داشتن جوجه ها رو سيخ ميكشيدن.

romangram.com | @romangraam