#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_79


نميفهميدن دور و برشون چه خبره. با كلافگي نفسم رو بيرون دادم و قدمهام رو تند تركردم. چند لحظه بعد رسيديم به يه رودخونه ي كم عرض كه بايد ازش

رد ميشديم تا به يه درخت بزرگ برسيم كه سايه بون خيلي خوبي براي گذروندن روزمون بود. عرض رودخونه كمي بيشتر از دو متر بود اما خيلي عميق

بود. طوري كه ادم ميترسيد ازش عبور كنه.

باربد اول از همه از روش پريد و لوازم رو يكي يكي به اونطرف انتقال داد. منم تو اين فاصله دنبال يه جاي كم عرض تر يا يه پل گشتم كه بتونم ازش رد

بشم. بابا و عمو امجد و عمو اسفندياري هم رد شدن. باربد رو بهشون گفت: من خانومها رو رد ميكنم ... شما بريد تا كسي اونجا ننشسته.





بابا سري تكون داد و سه نفري راه افتادن سمت درخت كه حدود 100 متري باهامون فاصله داشت. باربد به ترتيب مامان و رعنا جون و بعد هم مونا و مينا

خانوم رو رد كرد. اونها هم بي توجه به من راه افتادن سمت درخت. يعني از اين همه اهميتي كه من واسه مامان و بابام داشتم اشك تو چشمهام جمع شد.

نگاهي به عمق آب كردم و بعد به دست منتظر باربد. گفت: چيه؟ ... چرا نمياي پس؟

سرم رو تكون دادم و گفتم: من ميگردم يه پل پيدا ميكنم ... نميتونم از اينجا بپرم.

باربد سري تكون داد و گفت: اي بابا ... يعني توانايي تو اندازه مامان منم نيست؟ ... تازه ... اينجا اگه پل بود كه ما انقدر خودمونو زجر نميداديم دختر ... من ميگيرمت ... بپر

دوباره با ترديد نگاهي به آب انداختم. براي خاطره بدي كه از بچگي تو ذهنم مونده بود از آب به شدت ميترسيدم . به خصوص كه آب هم عمقش زياد بود

هم سرعت جريانش خيلي بالا بود. با ترس نگاهم رو انداختم تو چشمهاي باربد. با چشمهاش بهم اطمينان داد كه منو ميگيره. وقتي ترديد من رو ديد با

كلافگي پوفي كشيد و گفت: ميخواي بيام اونور بغلت كنم؟

اخمهام رو تو هم كشيدم كه باعث شد خنده اش بگيره. با همون لحن گفت: پس چيكار كنم دختر؟

با ترديد گفتم: ميپرم ... ولي تورو خدا منو بگيري ها ... اگه طوريم بشه تقصير توئه

اخم ظريفي كرد و با مهربوني گفت: بپر ... من اينجام ... نگران نباش.

كمي رفتم عقب تر. چشمهام رو بستم و دوباره باز كردم. دويدم و پام رو به كناره رودخونه تكيه دادم و پريدم. دوباره چشمهام رو بستم .نميخواستم ببينم كجا

فرود ميام. عرضه ي مامانم تو اين كارا از من بيشتر بود. با احساس سوزش شديدي توي دستم چشمهام رو باز كردم. باربد روي زمين ولو شده بود و منم

افتاده بودم روش. بدون توجه بهش نگاهي به كف دستم انداختم. خراش برداشته بود. با صداي باربد به خودم اومدم.

-نميخواي از روي بنده بلند شي سركار عليه؟ ... له و لورده شدم.


romangram.com | @romangraam