#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_78

جاده شلوغ بود. به خاطر تعطيلات همه مردم ريخته بودن بيرون از شهر. حدود دو ساعتي توي راه بوديم. ساعت از 9 گذشته بود كه بالاخره از جاده وارد

يه راه فرعي شديم. تا حالا اونجا رو نديده بودم. حدود چند كيلومتري توي راه فرعي جلو رفتيم و يه گوشه ماشين ها رو پارك كرديم. همه پياده شدن و يه

سري وسيله دست گرفتن و راه افتادن سمت درختها. چند تا نفس عميق كشيدم و هواي مطبوع و تميز اول صبح رو فرو دادم تو ريه هام. واقعا حس خوبي

بهم داد. يه زير انداز برداشتم و دنبال بقيه راه افتادم. تقريبا آخر همه بودم و پشت سر من هم باربد با يه سري وسيله ديگه داشت ميومد. توجهي بهش نكردم.

حتي برنگشتم نگاهي بهش بندازم. با اون پوزخند مسخره اعصابم رو به هم ريخته بود. صداي پاش رو روي برگها ميشنيدم و بعد صداش توجهم رو جلب كرد.





برگشتم سمتش كه با همون چهره خونسرد اعصاب خورد كن گفت: صبر كن

ايستادم تا بهم رسيد. با اخم ظريفي سرم رو به نشونه چيه تكون دادم و منتظر شدم حرف بزنه. از كنارم گذشت و گفت: بيا ... جا ميمونيم

با تعجب بهش نگاه كردم. راه افتادم. آروم ميرفت تا بهش برسم. شونه به شونه اش قدم برميداشتم. روبرو رو نگاه ميكرد و منم مواظب بودم چيزي زير پام

نره و زمين نخورم. با شنيدن صداش سر بلند كردم. پرسيد: چرا انقدر به مسائل احسان علاقه مندي.

با همون اخم ظريف وسط ابروم نگاهش كردم. هنوز به روبرو نگاه ميكرد اما من سردي حرفش رو تو عمق وجودم حس كردم. با يه لحن حق به جانب

گفتم: بهترين دوستمه ... برام مهمه چيكار ميكنه.

گفت: تو اگه براي اون همينقدر مهم بودي اينجوري بي خبر نميذاشتت.

چند لحظه مكث كردم. به حرفش فكر كردم. راست ميگفت. احسان به كل تصميم داشت من رو از زندگيش پرت كنه بيرون. نفس عميقي كشيدم و گفتم:

برام مهم نيست ... شايد ديگه هيچ وقت نخواد من رو ببينه ... اما من نميتونم نسبت بهش بي تفاوت باشم.

با همون سردي كه حالا كمي تمسخر هم چاشنيش شده بود گفت: مطمئني حست اون چيزيه كه ميگي؟

اخمم غليظ تر شد. برگشتم سمتش و گفتم: منظورت چيه؟

با آرامش سرش رو تكون دادو گفت: منظورم واضحه ... نميخوام جوابم رو بدي يا جبهه بگيري ... فقط بهش فكر كن و با خودت كنار بيا.

گفتم: من بدون فكر حرف نزدم ... اگه حسي كه تو ازش حرف ميزني وجود داشت به نظرم احسان بهترين و ايده آل ترين آدميه كه هر دختري ميتونه بهش

فكر كنه.

اينبار برگشت سمتم. نگاه سردش رو تو چشمام دوخت و گفت: خوش به حال احسان

بعد هم جلوتر از من راه افتاد و سرعت قدمهاش رو بيشتر كرد. بقيه جلوتر از ما راه ميرفتن. چنان مشغول صحبت و بگو و بخند شده بودن كه اصلا

romangram.com | @romangraam