#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_77


مامان دوباره تكوني بهم داد و گفت: خانواده اسفندياري و امجد هم هستن ... پاشو ديگه ... ميخوايم بريم جاده چالوس ... بايد زود راه بيوفتيم.

با شنيدن اين حرف فهميدم ديگه راهي واسه در رفتن از زيرش ندارم. با تنبلي بلند شدم و رفتم سمت حموم. يه دوش كوتاه گرفتم كه حسابي سرحالم

آورد. اومدم بيرون و كمي لوسيون به پوستم زدم. موهام رو خشك كردم و آرايش كردم. هنوز صداي بلند صحبت كردن مامان و بابا از بيرون اتاق ميومد.

از بين لباسهام يه مانتوي نخي سفيد كه خيلي خوش دوخت بود برداشتم و يه جين آبي روشن. يه شال آبي هم سرم كردم. كيف ، كلاه و عينك آفتابيم رو

برداشتم و رفتم بيرون.

از پله ها سرازير شدم. بابا داشت لوازم رو ميبر كه بذاره تو ماشين. با صداي بلند سلام كردم كه هر دو با انرژي جوابم رو دادن. انگار از دلخوري روز

پيش خبري نبود. بابا رو كمك كردم تا لوازم رو توي صندوق عقب ماشينش بذاره. مامان هم آماده بود. در رو قفل كرد و اومد بيرون. يه جفت كتوني مشكي

پوشيدم و عقب ماشين بابا نشستم. مامان هم سوار شد و حركت كرديم. خيلي كنجكاو بودم ببينم احسان باهام چجوري برخورد ميكنه. دلم براش تنگ شده بود.

عينكم رو گذاشتم روي چشمم و از پنجره به بيرون نگاه كردم. داشتيم ميرفتيم سمت خونه عمو اسفندياري. رو به بابا گفتم: مهرداد نمياد؟

بابا از توي آيينه نگاهي بهم انداخت و گفت: نه ... امروز تو دانشگاه كلاس جبراني داره ... گفت دانشجوها از درسها عقبن ... نميشه كلاس رو كنسل كنه.

سرم رو تكون دادم. مامان يه لقمه نون و پنير و گردو گرفت سمتم و گفت: بيا بخور .... تا نهار ضعف ميكني.

ازش گرفتم و تشكر كردم و مشغول خوردنش شدم. اهل صبحانه نبودم ولي اون لقمه عجيب بهم چسبيد.

10 دقيقه بعد جلوي خونه عمو اسفندياري بوديم. روز تعطيل بود و خيابونها خلوت. عمو و مينا خانوم رو ديدم كه از در بيرون اومدن. انگار باربد تو

ماشين بود. با ديدن ما پياده شد. ما هم پياده شديم و با همديگه خوش و بشي كرديم. چند دقيقه بعد عمو امجد هم رسيد.

هر چقدر چشم چرخوندم احسان رو نديدم . بعد از احوالپرسي با عمو و رعنا جون و مونا رو به رعنا جون پرسيدم: احسان كو؟

رعنا جون سري تكون داد و گفت: احسان يه مقدار كار داشت ... عذر خواهي كرد ...

بعد با ناراحتي اضافه كرد: ميدوني كه ... ديگه چيزي نمونده كه بره ... بايد كارهاش رو درست كنه.

حسابي پنچر شدم. پس اوضاع از اون كه من فكر ميكردم خرابتر بود. احسان واقعا داشت فرار ميكرد. با چهره اي گرفته سرم رو برگردوندم كه با باربد

چشم تو چشم شدم. دستهاش رو روي سينه اش گره زده بود و با يه پوزخند زجرآور داشت منو نگاه ميكرد. نگاهم رو كه ديد سري به نشونه تاسف تكون داد

و رو به همه گفت: خوب ... بريم ديگه ... شلوغ ميشه ... جا براي نشستن پيدا نميكنيم.

مونا اومد توي ماشين ما تا هيچكدوممون تنها نباشم. بابا جلوتر از همه راه افتاد. عمو امجد و بعد هم باربد. نميدونم منظور باربد از اون حركتش چي بود اما

به شدت اعصابم رو به هم ريخته بود؟ چه فكري در مورد من ميكرد؟


romangram.com | @romangraam