#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_76



عصر با اعصابي داغون رفتم خونه. بابا كار داشت و تو شركت موند. باربد هم انگار قبل از من رفته بود. چون ماشينش رو توي پاركينگ نديدم.

وقتي رسيدم خونه يه دل سير هم از مامانم حرف شنيدم. به خاطر اينكه باعث شدم با بابا بحث كنه. جوابي نداشتم بدم. هرچي فكر ميكردم نميفهميدم چرا

نذاشتم جريان خواستگاري مادر نريمان رو به بابا بگه. مگه قرار بود زورم كنه؟ اگه بابا از قبل ميدونست انقدر عصبي نميشد.

با كسالت كمي شام خوردم و بعد پناه بردم به اتاقم. ساعت حدود 10 بود. يه مقدار توي سايتهاي مختلف گشتم. يه كم وقت گذروندم. ساعت حدود 11 بود كه

رفتم تو تختم. خيلي خسته و عصبي بودم. همه باهام سرسنگين بودن. ميدونستم بايد منتظر يه نطق غرا از طرف مهرداد هم باشم. روي تخت دراز كشيدم و

گوشيم رو چك كردم. يه ميس كال داشتم و يه پيام

ميس كال از طرف باربد بود. حدود ساعت 9 تماس گرفته بود. يعني چيكار داشته؟ به ساعت نگاهي كردم. براي تماس گرفتن يه كم دير بود. ذهنم مشغول

شد اما سعي كردم زياد درگير اين موضوع نشم. اگه چيز مهمي بود مطمئنا دوباره تماس ميگرفت.

باز به صفحه گوشيم نگاه انداختم. پيام از نريمان بود. با بي حوصلگي نفسم رو بيرون دادم و بازش كردم

-ميدونم عصباني و ناراحتي ... باور كن اونجوري كه تو فكر ميكني نبود... برات توضيح ميدم.

سرم رو به لبه تخت تكيه دادم. اين پسر چرا نميفميد من چي ميگم؟ يه لحظه به اين فكر كردم كه چرا قبول نميكنم حرفهاش رو بشنوم؟ اصلا چرا از روز

اول اينجوري جبهه گرفتم؟

راستش انقدر در مورد عواقب اينجور آَشنايي ها شنيده بودم كه يه مقدار ميترسيدم. از طرفي هم نميخواستم دردسرهاي روابط و دوستي رو وارد زندگي پر

از مشغله ام بكنم.

سرم رو گذاشتم روي بالش و چشمهام رو بستم. يك ساعتي طول كشيد تا افكار آزار دهنده دست ازسرم بردارن و بتونم بخوابم. خدا رو شكر كه فردا تعطيل

بود و ميتونستم بدون فكر استراحت كنم.

***************************

با تكون دست مامان ازخواب پريدم. مامان بالاي سرم ايستاده بود و مدام ميگفت: پاشو ديگه ... دير شد

چشمهاي خواب آلودم قد دوتا نعلبكي شده بود. با ترديد نگاهي به ساعت انداختم. ساعت 6 صبح بود. رو به مامان گفتم:

چه خبره مامان؟ ... من روز كاري اين موقع بيدار نميشم كه شما روز تعطيل منو بيدار كردي.

صداي بابا از توي سالن ميومد. مامان در حالي كه يه سري وسيله رو از توي اتاقم بر ميداشت گفت: پاشو ديگه ... قراره نهار بريم بيرون

خودم رو دوباره روي تخت ولو كردم و با جيغ گفتم: الان بلند شم كه نهار بريم بيرون؟

romangram.com | @romangraam