#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_75


با تعجب گفتم: تو مگه ديروز نرفته بودي؟

پوزخندش عميق تر شد و گفت: نبايد ميديدمش؟ ...آخي ... حيف شد

دوباره اخمهام رو تو هم كشيدم و گفتم: برام مهم نيست ديديش يا نه ... اصلا اين موضوع به تو مربوط نيست.

و راه افتادم سمت اتاقم. صداي بيرون دادن عصبي نفسش رو از پشت سرم شنيدم. وارد اتاقم شدم و در رو محكم بستم. مدام طول و عرض اتاق رو بالا

پايين ميكردم. عصباني بودم. هر چي فحش بلد بودم نثار روح اين پسره كردم. آويزون . امروز واقعا روز بدي بود. از اون روزها كه دعا ميكني هر چه

زودتر تموم بشه.

مدام تو فكر اين بودم كه چجوري كار نريمان رو تلافي كنم؟ چند بار خواستم بهش زنگ بزنم اما پشيمون شدم. گوشيم رو مدام تو دستم فشار ميدادم تا به اين

حسي كه بهم ميگفت بهش زنگ بزنم و هر چي از دهنم درمياد بارش كنم غلبه كنم. اما موفق نشدم و بالاخره دستم رو روي شماره اش كشيدم و تماس رو

برقرار كردم. با شنيدن صداي بوق عصبانيتم چند برابر شد. بعد از چند تا بوق صداي بله گفتنش توي گوشم پيچيد. با صداي بلند غريدم: اين كار يعني چي؟

نفسش رو آزاد كردو گفت: گوش كن ... ميدونم عصباني هستي ... اما چاره ديگه اي برام نذاشتي.

دوباره خروشيدم: چرا دست از سر من برنميداري؟ ... خوشت مياد تحقير بشي؟ ... من رو مجبور ميكني بهت توهين كنم ... تو چه جورآدمي هستي؟...

غرور نداري؟

ناليد: به خدا دلم گيره

گفتم: بابا ... چرا نميفهمي؟ ... وقتي ميگم نه يعني نه ... من از اون آدمهايي نيستم كه فكر كني دارم ناز ميكنم ... اصرار كني همه چي حل ميشه ... اگه

قرار بود بهت فكر كنم از همون اول انقدر قاطع حرف نميزدم ... اومدي اينجا باباي من رو عصبي كردي كه چي بشه؟

به آرومي گفت: چيزي بهت گفت؟

گفتم: اصلا برام مهم نيست كه چيزي گفت ... حق داشت ... حقم بود ... بايد از همون روز اول كه دنبالم راه افتادي بهش ميگفتم باهات برخورد كنه ...

پريد وسط حرفم و گفت: گوش كن چي ميگم

دوباره داد زدم: نه ... تو گوش كن ... ديگه نه به من زنگ ميزني ... نه ميخوام ببينمت ... و نه اسمت رو بشنوم ... دست از سرم بردار ... اين آخرين

باره كه بهت اخطار ميدم.

منتظر جوابش نشدم و گوشي رو قطع كردم. نفسم رو فرستادم بيرون و به اين فكر كردم كه امروز چرا تموم نميشه؟




romangram.com | @romangraam