#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_72
روز بعد همراه بابا رفتم شركت. بابا يه قرار مهم داشت براي همين زودتر راه افتاديم. توي پاركينگ ماشين باربد رو ديدم. ابروهام بالا پريد و تو دلم گفتم:
چه سحر خيز
با رسيدن به دفتر هر كدوم راه خودمون رو پيش گرفتيم و رفتيم سمت اتاقهامون. يه مقدار كار داشتم و بايد به چند جا هم سر ميزدم. مشغول كار بودم كه
صداي در اومد. سرم رو بلند كردم و گفتم: بفرماييد.
در باز شد و قامت آقاي حاجيوند جلوي در ظاهر شد. با همون لبخند دندون نماي مسخره و چشمهايي كه آلبالو گيلاس ميچيد. مدير مالي شركت بود كه تازه
استخدامش كرده بوديم. براي هماهنگي بين اسنادي كه توي دفتر و توي كارخونه صادر ميشه. اصلا ازش خوشم نميومد. موقع حرف زدن انقدر نزديك مي
ايستاد كه راه نفس آدم بند ميومد. مدام نيشش باز بود.
سلامي كرد كه جوابش رو دادم .اومد نزديكتر و با همون لبخند چندش آور يه سري برگه جلوم گذاشت و گفت: از كارخونه فرستادن ... امضا نياز داره
نگاهي بهشون انداختم. باربد قبلا امضا كرده بود. اين يعني قبلا بررسي شده. بدون اينكه زياد وقت صرفش كنم امضا كردم و دادم دستش.
گفتم : بابا امروز هستن ... ببريد ايشون هم يه نگاه بندازن ...
سري تكون داد و رفت بيرون. نفس راحتي كشيدم و دوباره مشغول كارم شدم. حدود ساعت 10 بود كه از شركت زدم بيرون و راهي بانك شدم. بايد يه
سري حسابها رو چك ميكردم. يه سري اسناد رو تحويل ميدادم و يه سري رو تحويل ميگرفتم. اون موقع روز ترافيك به شدت سنگين بود و اعصاب آدم رو
واقعا خورد ميكرد.
بعد از صرف حدود نيم ساعت وقت براي يه مسير چند كيلومتري بالاخره رسيدم. كارم توي بانك حدود يك ساعتي طول كشيد و مجبور شدم با چند نفر سر
و كله بزنم. بعد هم مجبور شدم همون مسير رو كه حالا ترافيكش خيلي شديد تر شده بود رو برگردم. مردم يه جوري رانندگي ميكردن انگار دارن سر
ميبرن.
ساعت نزديك 12 بود كه برگشتم شركت. ماشين رو با كسالت پارك كردم و رفتم سمت آسانسور. چند لحظه اي منتظر شدم تا بياد پايين. با باز شدن در
آسانسور چشمم خورد به نريمان.
قلبم ايستاد ... اين لعنتي اينجا چيكار ميكرد؟ ...
اون هم با ديدن من شوكه شد. سري به نشونه سلام تكون دادو قبل از اينكه من فرصت كنم چيزي بپرسم از جلوم رد شد و از پله ها سرازير شد. با يه قيافه
بهت زده سوار شدم و دكمه طبقه رو زدم. تا رسيدن به طبقه خودمون هزار جور فكر و خيال كردم. هزار بار فكر كردم كه اين يارو اينجا چي ميخواست.
اما به نتيجه اي نرسيدم جز بدترين چيز ممكن. جلوي دفتر سركي كشيدم. خبري نبود. حداقل ظاهرا خبري نبود. نگاهي به ادريسي كردم كه مشغول كارش
بود. با ديدنم سلام آرومي كرد . جوابش رو دادم و با عجله راه افتادم سمت اتاق خودم كه با صداي بابا متوقف شدم. برگشتم سمتش .اخمهاش تو هم بود و
romangram.com | @romangraam