#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_71


داشتم كم كم عصبي ميشدم. ناچارا بلند شدم و روي تخت نشستم. گوشيم رو برداشتم و نگاهي به صفحه اش انداختم. براي احسان نوشتم

-شنيدم داري ميري؟

مكثي كردم. دودل بودم كه اينكار رو بكنم يا نه. يه كم فكر كردم. داشتم پشيمون ميشدم . بدون اينكه فكر ديگه اي به مغزم راه بدم دكمه سند رو زدم. منتظر

شدم تا جوابم رو بده اما انگار همچين قصدي نداشت. براي همين باهاش تماس گرفتم. بوق سوم يا چهارم بود كه رد تماس داد. و بعد از چند ثانيه زنگ اس

ام اس گوشيم بلند شد.

-به احتمال خيلي زياد

نوشتم: بعد از نه ماه برميگردي ... مگه نه؟

چند دقيقه اي طول كشيد تا جواب داد: برميگردم ... تو چرا ميپرسي؟

يه لحظه دلم گرفت. متوجه طعنه كلامش ميشدم. تقصير من چي بود كه احساسم شبيه اون نبود.احسان يه كم داشت خودخواهي ميكرد يا من زيادي پرتوقع

بودم؟ چندين سال براش دوست بودم . برام دوست بود. مطمئنم ديگه مثل قبل نميشه. رفتار احسان اين رو بهم نشون ميداد اما ته دلم يه اميد احمقانه داشتم كه

همه چيز درست ميشه.

براش نوشتم: ميدونم دوست نداري من دخالتي بكنم ... همه تلاشم رو ميكنم ... رعنا جون نگرانه ... لطفا باهاش حرف بزن.

تقريبا يك ربع طول و عرض اتاق رو بالا و پايين كردم تا جواب داد.

-باشه

همين؟... فقط همين؟

ترجيح دادم اين بحث رو كش ندم. اگه دلش نميخواد با من حرف بزنه نبايد اصرار كنم. حس ميكردم داره به كل اززندگيم حذف ميشه. ناراحت بودم اما

كاري از دستم برميومد.

اون شب به دعوت بابا شام رو بيرون خورديم. من و بابا اكثرا بيرون بوديم اما مامان دلش به همين بيرون رفتن هاي چند وقت يكبار خوش بود. مهرداد هم

بالاخره سرش خلوت تر شده بود و ميتونست همراهيمون كنه.

بعد از شام به اصرار من رفتيم شهر بازي. من و مهرداد لوازم بازي رو سوار ميشديم. جيغ و فرياد ميكرديم و بابا و مامان بهمون ميخنديدن. البته توي يكي

دو تا از لوازم بي خطر هم همراهيمون كردن. شب خيلي خوبي خوب. خيلي بهم خوش گذشت. براي چند ساعت تمام افكارم رو فراموش كردم و فقط به

خودم و خانوادم فكر كردم.


romangram.com | @romangraam