#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_70

گفت: بالاخره اين پروژه تموم شد ... از حالا به بعد وقتم آزادتره ... تو چيكار ميكني؟ ...

همنطور كه به طرف پله ها ميرفتم گفتم: كار ... غذا ... خواب ... كار ... غذا ... خواب ... همين ... كار ديگه اي ندارم بكنم.

لباسم رو عوض كردم و برگشتم به سالن . بابا كه طبق معمول خونه نبود. معمولا اين ساعت روز خونه نبود.مامان يه ليوان چايي برام گذاشت و گفت:

بيا چاييتو بخور.

لبخندي بهش زدم و ازش تشكر كردم. كنار مهرداد نسشتم كه داشت تلويزيون ميديد. چند بار خواستم در مورد نريمان باهاش حرف بزنم. اما باز فكر كردم

بهتره صبر كنم. شايد ديگه پيداش نشه.

مهرداد بعد از حدود دو ساعت راهي خونه خودش شد و منم رفتم به اتاقم تا بخوابم. روي تخت دراز كشيدم و گوشيم رو يه نگاهي انداختم. با صداي باز

شدن در سرم رو برگردوندم. مامان بود كه پرسيد: بيام تو؟

لبخندي زدم و گفتم: حتما مامان خانوم ... اجازه چرا فدات شم؟ ...

اومد و روي تخت كنارم نشست. گفت: امروز رعنا زنگ زده بود.

كنجكاو شدم گفتم: خوب؟

ادامه داد: ميگفت احسان تا دو هفته ديگه ميره.

يهو شوك شدم.

مامان گفت: رعنا خيلي ناراحت بود ... ميگفت اين 9 ماه رو يه جوري تحمل ميكنه ... اما ... ميترسه احسان موندگار بشه و برنگرده.

با اين حرف مامان منم يه ترس تو دلم افتاد. چرا خودم بهش فكر نكرده بودم؟ به صورت مامان نگاه كردم و گفتم:

-گمون نكنم مامان ... احسان اينجور آدمي نيست.

مامان گفت: تا حالا هم فكر ميكرديم آدمي نيست كه بخواد بره خارج ... ولي حالا داره ميره

گفتم: چيكار ميشه كرد مامان؟

-رعنا خواست تو باهاش حرف بزني ... گفت به تو ميگه چيكار ميخواد بكنه.

سرم رو تكون دادم و تو دلم گفتم: بيچاره رعنا خانوم ... دلش رو به چه كسي خوش كرده . نميتونستم بگم چي شده واسه همين گفتم:

-باشه مامان ... باهاش حرف ميزنم ... اما فكر نكنم همچين چيزي باشه ... يه دوره آموزشيه كه زود تموم ميشه.

مامان سري تكون دادو رفت بيرون. و من فكر كردم كه چرا حرفي ميزنم كه خودمم باورش ندارم؟***

چشمهام رو بستم و سعي كردم يكي دو ساعتي بخوابم. اما انقدر فكرم مشغول بود كه مجال آرامش بهم نميداد. نيم ساعتي از اين پهلو به اون پهلو شدم.

romangram.com | @romangraam