#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_69
ماتش شدم. اما سريع خودم رو جمع و جور كردم و رو كردم به باربد كه ازش خداحافظي كنم كه ديدم اونم با شك داره به اون مزدا نگاه ميكنه. خواستم
حواسش رو پرت كنم. گفتم: به عمو و مينا جون سلام برسون
نگاهم كرد و با يه اخم كوچيك سري تكون داد. من در رو بستم و منتظر ايستادم كه بره. حركت كرد و رفت. به مزدا كه رسيد سرعتش رو كم كرد. انگار
ميخواست داخلش رو بررسي كنه. هرچند داخل اون ماشين اصلا معلوم نبود
با رد شدن ماشينش از پيچ كوچه، اخمهام رو تو هم كشيدم و راه افتادم سمت مزداي مشكي. فكر ميكردم قبل از رسيدنم پياده بشه. اما نشد. يه كم جا خوردم
اما به روي خودم نياوردم. رفتم سمت در و پا پشت انگشتم زدم به شيشه. بعد از مكث كوتاهي با صداي ويز آرومي شيشه رو داد پايين و من چهره ي
درهمش رو ديدم. زل زده بود به روبروش. گفتم:
-ميشه بفرمائيد اينجا چيكار ميكنيد؟ ... جوابتون رو قبلا نگرفتين؟ ... اگه قصدتون اون چيزي بود كه خودتون گفتيد پس بودنتون اينجا مفهومي نداره ... اما
اگه قصد ديگه اي داريد بگيد تا منم تكليفم رو بدونم
با چشمهاي قرمزش زل زد به من و با خونسردي ظاهري گفت: حق داري با اين همه پسري كه دور و بر خودت جمع كردي ديگه كسي رو نبيني ...
و بعد با پوزخند گفت: ماشاالله يكي از يكي برازنده تر
اخمم غليظ تر شد و گفتم: اولا ... روابط و كارهاي من به خودم مربوطه ... نه شما و نه هيچ كس ديگه حق اظهار نظر در موردش رو نداره ... ثانيا ...
اگه به نظر شما هر برخوردي ميتونه به اون چيزي كه شما تو فكرتون داريد ختم بشه من شخصا واقعا براتون متاسفم ... چون تو عصر پارينه سنگي گير
كردين حضرت آقا ... حالا هم لطف كنيد تشريف ببريد ... نميخوام ديگه دور و بر خودم ببينمتون ... شما باعث ميشيد من احساس نا امني كنم.
پوزخندي زد و گفت: واقعا؟ ... ميشه بپرسم نا امني از نظر تو چيه؟
گفتم: نه ... نميشه ... چون من بيشتر از اين نه وقتش رو دارم و نه حوصله اش رو كه با شما سر و كله بزنم.
چند لحظه مكث كرد و من منتظر عكس العملش شدم. استارت زد و بدون نگاه كردن به من با شدت گاز داد. ماشين از جا كنده شد و ظرف چند ثانيه از ديدم
خارج شد. با بي حوصلگي رفتم سمت خونه و زنگ زدم. همزمان به اين فكر ميكردم كه بهتره با بابا يا مهرداد حرف بزنم تا اين پسره رو يه جوري
بفرستن دنبال كارش. مامان در رو باز كرد. رفتم تو. با ديدن مهرداد لبخندي رو لبم نشست. به گرمي بغلم كرد و گفت: كجايي تو بابا؟
خنديدم و گفتم: من كجام؟ ... تو دو هفته است خودتو تو خونت حبس كردي ... بعد از من ميپرسي؟ ... چي ميخوري اصلا؟ ... چجوري زنده اي؟
romangram.com | @romangraam