#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_68
يه لنگه ابروم رو بالا دادم وبا يه لبخند كج گفتم: همينه كه هست
در حالي كه سعي ميكرد اداي من رو دربياره و قيافه اش به شدت خنده دار شده بود گفت: ولي من بالاخره زبون تو رو كوتاه ميكنم.
لبخندم جمع شد و دوباره اخمهام رفت توهم. اونم خنديد. گفتم: نميشه تو اصلا با من حرف نزني؟
جواب داد: چيه؟ ... باز قهر كردي
كلافه نگاهش كردم و نفسم رو فرستادم بيرون .خوشبختانه غذامون رو آوردن و باربد براي چند دقيقه دست از سر به سر گذاشتن با من برداشت.حدود يك
ساعت بعد از رستوران زديم بيرون. قرار شد باربد من رو برسونه خونه. چون اگه تا شركت ميرفت هم راهمون خيلي دور ميشد هم من حوصله رانندگي
نداشتم. آروم رانندگي ميكرد. انگار قرار بود تا خونه يك ساعتي تو راه باشيم. براي من كه اهل سريع رانندگي كردن بودم حوصله سر بر بود اما ترجيح
دادم چيزي نگم. حوصله نداشتم دوباره سوژه دستش بدم. اون كه از رو نميرفت. چند لحظه اي به سكوت گذشت تا اينكه پرسيد: تو چي خوندي؟
سرم رو برگردوندم سمتش و به نيمرخش نگاه كردم. گفتم: مهندسي صنايع
سري به نشونه تفهيم تكون داد و گفت: خيلي وقته فارغ التحصيل شدي
گفتم: دو سالي ميشه
-از همون موقع تو كارخونه كار ميكني؟
-نه ... از سه سال پيش
شيشه سمت خودش رو يه كم پايين كشيد و گفت: من 29 سالمه
با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم: چه ربطي داشت به بحث؟
نگاه شرورش رو دوخت تو چشمهام و گفت: خواستم تو هم سن من رو بدوني.
با خونسردي گفتم: يعني نخ نبود؟
صداي شليك خنده اش باعث شد دستهام رو بذارم روي گوشم. با عصبانيت گفتم: آرومتر ... كر شدم.
سعي كرد خنده اش رو كنترل كنه اما زياد موفق نبود. مدام صداي خنده ريزش تو گوشم بود. چند دقيقه بعد جلوي خونه نگه داشت. قبل از پياده شدن گفتم:
ممنون ... هم براي رسوندنم ... هم براي نهار.
لبخندي تحويلم داد و گفت: تو چرا موقع پياده شدن انقدر مودب ميشي؟ ... نميشه هميشه همينجوري باشي؟
باز شروع كرد. چپ چپ نگاهش كردم و اون بازم به عكس العمل من خنديد. نميدونم اين پسر چه مرگش بود.احساس ميكردم تا من رو ميبينه ياد سيرك
ميوفته. خواستم در رو ببندم كه چشمم افتاد به مزداي مشكي رنگي كه تقريبا 50 متر بالاتر از خونه پارك شده بود. پلاكش رو حفظ بودم ديگه. چند لحظه
romangram.com | @romangraam