#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_67
چرخيد روي اسمش. يادم اومد كه اسم اينجا رو زياد از بچه ها شنيده بودم اما هيچ وقت فرصت نشده بود خودم بهش سر بزنم. پياده شد و بدون حرف در
سمت من رو باز كرد و كمكم كرد پياده بشم. بعد هم ايستاد تا من اول راه بيوفتم و شونه به شونه ام تا دم در اومد. دربون در رو برامون باز كردم و باربد
كنار ايستاد تا اول من وارد بشم. تشكري كردم و رفتم تو. رستوران تقريبا شلوغي بود. گارسون كه انگار باربد رو ميشناخت راهنماييمون كرد به يه ميز
دونفره. بعد از شستن دستهامون و سفارش غذا فرصت كردم يه نگاهي به اطراف بندازم. نور پردازي قشنگي داشت اما يه كم تاريك بود. بيشتر شبيه كافي
شاپ بود تا رستوران. ديوارها با كاغذ ديواري قشنگي پوشونده شده بودن و زمين برق ميزد. چراغهاي كوچيكي هم توي ستونها و جاهاي ديگه كار گذاشته
شده بود كه فضا رو قشنگتر ميكرد. يه عده تو سكوت و يه عده با سر و صدا مشغول غذا خوردن بودن و چندين گارسون مشغول سرويس دادن به مشتريها
بودن. سرم رو كه برگردوندم نگاهم افتاد تو چشمهاي باربد كه داشت نگاهم ميكرد. لبخند نيم بندي زدم و اونم جوابم رو داد و سرش رو به سمت شيشه
برگردوند. بعد از چند لحظه پرسيد: قبلا اينجا اومده بودي؟
گفتم: نه ... اما تعريفش رو زياد شنيده بودم.
سرش رو به نشونه تفهيم تكون داد و با موزي گري گفت: اين نهار براي آشتي كنونه.
اخم ظريفي كردم و گفتم: آشتي كنون؟
-آره ديگه ... صبحي با من قهر كردي ... راستي ... نميدونستم انقدر زود قهر ميكني
نفسم رو فوت كردم بيرون و گفت: من قهر نكردم
با لجبازي خنده داري گفت: پس چرا سر سنگيني؟
با تعجب گفتم: ميخواي پاشم برقصم؟
سرش رو تكون داد و چشمهاش رو تنگ كرد و با شيطنت ذاتيش جواب داد: اونم به وقتش
براق شدم تو صورتش. باز شيطنتش گل كرده بود. خنديد. از همون خنده ها كه قبل آدم رو ميلرزوند. با صدايي كه هنوز خنده توش موج ميزد گفت:
اونجوري نگام نكن جوجو ... ميترسم
گفتم: انگار هر چه قدر هم بترسي زبونت كوتاه نميشه ... بعدم لطف كن هي من رو به اين القاب زيبا مفتخر نكن ... تو نميتوني منو مارال صدا كني؟ ... يا
مثلا خانوم سپانلو
اخم مصنوعي كرد كه با خنده روي لبش تناقض داشت و نشون ميداد داره مسخره بازي درمياره گفت: تو چرا انقدر حاضر جوابي دختر؟ ... شد من يه
چيزي بگم تو جوابم رو از تو آستينت در نياري تحويل من بدي؟
romangram.com | @romangraam