#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_66

-پس چرا سنت رو بهم گفتي؟

-تو مملكت شما به اين ميگن نخ ؟

-اگه نخ نيست پس چيه؟

دندونهام رو رو هم فشار دادم و در حالي كه سعي ميكردم خودم رو كنترل كنم با صداي بلند گفتم: خدايا... به من صبر بده اين جونور رو نكشم ... حوصله

جواب پس دادن به عمو اسفندياري رو ندارم.

در حالي كه صداي خنده ريزش رو ميشنيدم با صدايي كنترل شده گفت: خوب حالا... چرا عصباني ميشي؟ ... دختره ي بد اخلاق

سعي كردم تا رسيدن به كارخونه هيچ حرف ديگه اي نزنم. ديگه داشتم از دستش ديوونه ميشدم. اون هم حرفي نزد اما با يه قيافه ريلكس و يه لبخند رو لب

مدام رو مخ من اسكي ميكرد.

به كارخونه كه رسيدم بدون توجه بهش راه افتادم سمت كارگزيني. بعد از انجام كارهاي اونجا رفتم حسابداري. كارمون تقريبا سه چهار ساعتي طول كشيد.

توي راهرو منتظر ايستادم تا باربد هم كارهاش تموم بشه و با هم برگرديم. اگه ماشين برده بودم مجبور نبودم دوباره تا رسيدن به شهر تحملش كنم. با يه

قيافه جدي از اتاق بيرون اومد. وقتي كار ميكرد واقعا جدي بود و بايد اعتراف كنم مدير بودن واقعا بهش ميومد. با ديدنم لبخندي زد و گفت: بريم ؟

سرم رو تكون دادم و دنبالش راه افتادم. نميدونستم به كدوم قيافش اعتماد كنم. آفتاب پرستي بود واسه خودش. بعضي وقتها به شدت جدي ، بعضي وقتها

مهربون. بعضي وقتها هم اعصاب خورد كن و شيطون. خوشبختانه تا رسيدن به شهر ديگه سر به سرم نذاشت. منم سعي كردم قيافه صبحم رو فراموش كنم.

چطور انقدر راحت حرفاشو فراموش ميكردم؟ شايد چون ميدونستم همش از روي شيطنته. ولي اينكه بگه دارم بهش نخ ميدم ديگه تهش بود. سرم رو كه بالا

آوردم فهميدم مسيرش شركت نيست. با شك پرسيدم: شركت نميري؟

گفت: نه

گفتم : ولي ... ماشين من اونجاست

برگشت سمتم و يه لبخند مهربون تحويلم داد و گفت: بريم يه چيزي بخوريم بعد ... ساعت از 2 گذشته.

انقدر قاطع اين حرف رو زد كه نتونستم بگم نه. يعني اصلا نظر من رو نپرسيد كه بخوام چيزي بگم

اونقدرا باهاش راحت نبودم كه همراهش برم رستوران. واسه همين با من من گفتم: ميشه منو ببري شركت؟ ...احتمالا مامان منتظرمه ... بهتره برم خونه.

چپ چپي نگاهم كرد و گفت: ميدونن همراه مني ... موبايلم كه همراهته ... عصر تير كمون چوبي كه نيست ... نگران بشن زنگ ميزنن.

لبي برچيدم و دوباره سرم رو برگردوندم. حالا چه اصراري داره. به كل دهن منو بست.

رفت سمت تجريش و بعد از بالا پايين كردن چند تا خيابون جلوي يه رستوران نگه داشت. نگاهي به سردرش كردم. معلوم بود جاي شيكي بايد باشه. نگاهم

romangram.com | @romangraam