#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_65


نگاهش كردم و گفتم: اشكالي داره؟

پوفي كشيدو گفت: با هم ميريم ... با هم برميگرديم ... تو ديگه نميخواد ماشينت رو بياري.

اولش خواستم بهانه بيارم اما بعد فكر كردم خيلي تابلوئه كه هركدوم ماشين خودشو برداره. به چهره منتظرش نگاه كردم و گفتم: باشه

لبخندي تحويلم داد و گفت: بشين بريم

تو ماشين كه نشستم همون عطر هميشگيش با شدت بيشتري تو بينيم پيچيد. بوش واقعا مست كننده بود. از پاركينگ خارج شد و انداخت توي خيابون.

پخش ماشين رو روشن كرد و صداش رو كمتر كرد. يه تكنوازي پيانوي لايت بود. آخ كه چه آرامشي به آدم ميداد. سرم رو برگردوندم و از شيشه بيرون

رو نگاه ميكردم كه صداش منو به خودم آورد. برگشتم و به نيمرخش نگاه كردم.

گفت: هنوز بابت اتاق عصباني هستي؟

سرم رو به صندلي تكيه دادم و گفتم: آره

خنديد و گفت: عاشق اين صداقتتم.

چپ چپ نگاهش كردم. بلندتر خنديد. امروز براي اولين بار خنده اش رو ديدم. نميدونم تو خنده هاش چي داشت كه آدم رو مات و مسحور ميكرد. سرم رو

تكون شديدي دادم تا اين فكر هاي مسخره رو از ذهنم بيرون كنم.

از خودم تعجب ميكردم. آدمي نبودم كه كار كسي رو بي جواب بذارم.اونم كسي مثل باربد. از خود راضي و مغرور.

خوب من از خود راضي نبودم. اما مغرور بودن يكي از صفاتي بود كه تقريبا همه منو باهاش ميشناختن. در عين حال خيلي احساساتي بودم و از ابرازش

ابائي نداشتم.

دوباره صداي باربد من رو از فكر كشيد بيرون. با خنده گفت: يه مدته خيلي كم حرف شديا ... كم آوردي خانوم كوچولو؟

با عصبانيت بهش نگاه كردم. هنوز داشت ميخنديد. گفتم: هي دنبال من خانوم كوچولو ... خانوم كوچولو راه ننداز ... من 24 سالمه.

خنديد و گفت: همه اين كارا رو كردي كه به من بگي چند سالته؟

دود از سرم بلند شد. لعنتي. ميخواست منو عصباني كنه. با حرص برگشتم سمتش و نگاهي به چهره شيطونش كردم و گفتم: من اصراري ندارم با حضرت

عالي هم كلام بشم جناب.

قيافه اي گرفت و گفت: پس واسه چي نخ ميدي؟

واي خدا ... به خدا ميزنم اينو له ميكنم بعد هم با افتخار ميرم خودمو معرفي ميكنم. با عصبانيت گفتم: من به تو نخ دادم؟


romangram.com | @romangraam