#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_64
با حرص گفتم: غاصب ... اين كارتو تلافي ميكنم
بعد هم با صداي بلند ادريسي رو صدا زدم. با دهن پر جلوم ظاهر شد. با يه قيافه ترسيده. صبر كردم تا لقمه اش رو قورت بده بعد با عصبانيت گفتم:
مگه من صبح نگفتم وسايل من بياد تو اين اتاق؟
ادريسي تته پته اي كرد و كفت: آوردم به خدا خانوم مهندس ... بعد آقاي مهندس گفتن ببريمشون بيرون ... منم فكركردم با شما هماهنگ كردن.
نگاهي به صورت خونسرد باربد انداختم . لم داده بود روي صندلي و به حالت ننو مانندي تكونش ميداد. ميخواستم خرخره اش رو بجوئم. ادريسي رو
مرخص كردم وبا حرص رو بهش گفتم: اينجا اتاق من بود.
با خونسردي گفت: مگه صف نونه؟ ... صبح اومدي زنبيل گذاشتي؟
گفتم : تو اين شركت اتاقهاي ديگه اي هم هست.
تكوني خورد و با همون خونسردي اعصاب خورد كن گفت: من از اين خوشم اومد.
دستهام رو مشت كردم. كاري از دستم برنميومد. ميدونستم براي سوزوندن من رفته تو اون اتاق. نميشد كه به خاطر اين موضوع باهاش دعوا كنم. بي خيال
بحث شدم و رفتم بيرون. لحظه آخر صداشو شنيدم كه گفت: اي بابا ... حالا قهر نكن
برگشتم و نگاهش كردم. داشت ميخنديد. منو مسخره ميكرد؟ پوفي كشيدم و سرم رو چند بار به طرفين تكون دادم و از اتاق رفتم بيرون. اما همچنان صداي
خنده ريزش رو اعصابم بود.
بالاخره بعد از دو روز تمام وسايل چيده شد و باربد هم لوازمي رو كه كم داشتيم خريد و تو اتاقها قرارشون داديم. منم اتاق كناري باربد رو برداشتم. تقريبا
با قبلي يك شكل اما كمي كوچيكتر بود. ادريسي هم به دفتر جديد نقل مكان كرد و مجبور شديم براي كارخونه يه منشي جديد بگيريم.
قرار بود من و باربد روزهاي يكشنبه و سه شنبه به كارخونه سر بزنيم. بابا و عمو هم كه ساعت كاري و زمان بندي نداشتن. هر وقت فرصت ميكردن به
دفتر يا به كارخونه سركشي ميكردن.
بعد از جريان اتاق غصب شده ام ديگه برخوردي به اون صورت با باربد نداشتم. اونم اصراري براي ديدن من نداشت. شايد هم سرش شلوغ بود.
اولين سه شنبه اي بود كه قراربود من و باربد بريم كارخونه . با هم از دفتر اومديم بيرون و سوار آسانسور شديم. سعي كردم توجهي بهش نكنم. اون هم
همينكارو كرد. يه كم امروز جدي شده بود. با باز شدن در آسانسور ايستاد تا من جلوتر برم بيرون. تشكري كردم و بدون توجه بهش رفتم سمت ماشين.
دزدگير ماشينش رو زد و رو به من با تعجب گفت: تو هم ماشين مياري؟
romangram.com | @romangraam