#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_62
چند كيلومتري كه جلو رفتم احساس كردم لاستيك ماشينم صدا ميده. دعا ميكردم اتفاقي نيوفتاده باشه. من كه بلد نبودم لاستيك عوض كنم. يه گوشه جاده
فرعي كه به كارخونه ميرسيد پارك كردم و پياده شدم. آه از نهادم بلند شد. پنچر شده بود. داشتم بهش يه نگاهي مينداختم كه از پشت سرم صداي ماشين
شنيدم. حدس ميزدم خودش باشه. سرم رو بالا آوردم و نگاهش كردم. بله ... خودش بود. حدود 50 متر قبل از اينكه به من برسه سرعتش رو كم كرد.
انگار ميخواست ببينه چي شده اما همين كه بهم رسيد يكدفعه گاز داد و با سرعت از كنارم رد شد. يعني اون لحظه چه حالي داشتم خدا ميدونه. فقط دلم
ميخواست جلوي دستم بود. با نگاهم تعقيبش كردم تا جايي كه تو پيچ جاده گم شد. زير لب چند تا فحش پدر مادر دار نثار روحش كردم. بعد هم نگاهي به
لاستيكم انداختم. حالا چه خاكي تو سرم بريزم؟ گوشيم رو درآوردم و شماره نگهباني كارخونه رو گرفتم.فقط دو سه كيلومتر دور شده بودم. با شنيدن صداي
آقاي فتحي سريع سلام كردم و ازش خواستم يكي رو براي كمك بفرسته. اونم چشمي گفت و قطع كرد. منتظر شدم تا يكي از كارگر هاي كارخونه اومد و
لاستيكم رو عوض كرد. ازش تشكر كردم و راهي خونه شدم. انقدر عصباني بودم كه دعا ميكردم ديگه چشمهام تو چشمهاي اين پسره نيوفته. چون معلوم
نبود چه عواقبي داره.
بابا وعمو اسفندياري تصميم گرفته بودن براي راحتي بيشتر پرسنل و البته خودشون بخش اداري رو به يه ساختمون توي شهر منتقل كنن و من از اين
موضوع خيلي خوشحال بودم.
اينجور كه معلوم بود داشتن براي پيدا كردن مكانش همه بنگاه هاي معاملات ملكي رو ميگشتن. چون جايي رو ميخواستن كه هم بزرگ و شيك باشه و هم از
نظر فضا به كارمون بياد. خوشحال بودم از اينكه ديگه مجبور نيستم روزي 3 ساعت تو راه رفت و برگشت باشم. البته هنوزم مجبور بوديم هفته اي دو
روز به كارخونه سر بزنيم. اما بازم بهتر از قبل بود.
بالاخره بعد از دو هفته گشتن جايي رو كه ميخواستن پيدا كردن. قرار بود من و بابا و عمو و باربد بريم براي بازديد و تعيين اينكه چه چيزايي نياز داريم و
چي رو ميتونيم از كارخونه به اينجا منتقل كنيم. لوازم كارخونه رو يك سالي ميشد كه خريده بوديم و پول هنگفتي هم بابتشون پرداخت كرده بوديم. براي
همين تصميم گرفتيم از همون ها كه هم نو بودن هم شيك استفاده كنيم. قرار بود من و باربد كارهاي جا به جايي و چيدمان دفترجديد رو انجام بديم.
بعد از جريان پنچري ماشين مدام منتظر بودم كه يه جوري زهرم رو بهش بريزم اما هنوز موفق نشده بودم. روزي كه قرار بود چيدمان انجام بشه خيلي
زود رفتم شركت. اتاق عمو و بابا رو از قبل مشخص كرده بوديم. براي همين تا قبل از رسيدن من طبق سفارشات قبلي هردواتاق چيده شده بودن. فقط يه
سري لوازم كم داشتن كه بايد ميخريديم. وقتي رسيدم همه جا شلوغ بود.ادريسي هم اونجا بود و داشت يه سري سفارشات ميداد. هرچي چشم چرخوندم باربد
رو نديدم. ادريسي با ديدنم اومد سمتم و سلام كرد. جوابش رو دادم و گفتم: آقاي اسفندياري هنوز نيومدن؟
romangram.com | @romangraam