#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_60
جواب دادم: بهترين كاري كه ميتونيد بكنيد اينه كه دست از سر من برداريد
منتظر شدم تا جوابم رو بده اما اينبار پيام نداد. فكر كردم بي خيال موضوع شده اما حدود 30 ثانيه طول نكشيد كه تماس گرفت. خنده ام گرفت. ديگه داشت
پررو ميشد. وصل كردم و گذاشتم روي گوشم اما حرفي نزدم. خنده تو صدام بود. ترسيدم همه چيز رو خراب كنم. بعد از چند ثانيه سكوت اون بود كه
شروع كرد.
- نميتونم ... 5 ماهه كه با خيال يكي زندگي كردم ... چجوري انقدر راحت ولش كنم؟
گفتم: اينجوري حرف نزنيد لطفا ... اين جملات احساسي تاثيري رو من نداره ... در واقع حالم رو بد ميكنه ... در ضمن ... مطمئنا توقع نداريد منم 5 ماه
با خيال يه ماشين مشكي كه من رو تعقيب ميكنه زندگي كرده باشم ... نه؟
گفت: دارم به اين نتيجه ميرسم كه احساس نداري ... چيكار كنم كه حرفم رو باور كني؟
-شما كه گفتيد منو بهتر از خودم ميشناسيد ... احتمالا تو انتخابتون اشتباه كرديد ... شب خوش
منتظر نشدم جواب بده . قطع كردم. گوشي رو سايلنت كردم و دوباره خزيدم زير پتو
حدود ساعت 9 بود كه رسيدم كارخونه. بابا قرار بود امروز نياد. پس مستقيم رفتم تو اتاقم و مشغول كارم شدم. عمو امجد هم چند روزي بود كه براي خريد
يه سري دستگاه با بهنام رفته بود اسپانيا. كش و قوسي به بدنم دادم و مشغول انجام كارهام شدم. وقتي بابا و عمو نبودن همه كارها ميوفتاد گردن من. البته
از وقتي باربد اومده بود دردسر منم خيلي كمتر شده بود. نميدونستم باربد تو كارخونه است يا نه.موقع اومدن دقت نكردم ببينم ماشينش هست يا نه. مشغول
كار بودم. دو سه تا از بچه ها هم براي گرفتن يه سري امضا اومده بودن اتاق من. با صداي در سرم رو بلند كردم. در باز بود. چشمم به باربد خورد كه بلند
سلام كرد.همه با احترام جوابش رو دادن. منم سلام زير لبي گفتم براي خالي نبودن عريضه. بعد از اتمام كار بچه ها همه رفتن بيرون و باربد در اتاق رو
بست و روي كاناپه لم داد. گفتم: بفرماييد بشينيد جناب مهندس ... تعارف نكنيد ... چيزي ميخوريد براتون سفارش بدم؟
نيشخندي زد و گفت: باز تو بد اخلاق شدي؟
گفتم: من هميشه بداخلاقم ... جهت اطلاع عرض ميكنم خدمتتون.
سرش رو خم كرد و با لحن شيطوني گفت: اينو كه دارم ميبينم ... راستي ... تو چرا از من خوشت نمياد؟
با بيتفاوتي سرم رو انداختم توي پوشه روي ميزم و گفتم: بحث شما نيست ... من كلا از آدمهاي از خود راضي خوشم نمياد.
لبخندش پررنگ تر شد. انگار اين بشر ضد گلوله بود. هيچ حرفي بهش اثر نميكرد. گفت: ميدوني يه دختر نبايد تا اونموقع شب بيرون از خونه باشه؟
romangram.com | @romangraam