#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_57
از حرفش خنده ام گرفت. گفتم: خاك بر سرت ليلا ... يه دقيقه نميشه باهات جدي حرف زد.
تا ساعت 10 شب درگير خريد بوديم. ليلا به شدت توي انتخاب وسواس داشت. تو اين مدت منم فرصت كردم يه مانتو و يه مقدار خورده ريز و يه جفت
صندل بخرم. بالاخره ليلا خانوم رضايت دادن و يه پيراهن عروسكي كوتاه بخرن. البته منم مدلش رو خيلي دوست داشتم.
بعدش هم قرار شد ليلا بهم شام بده. جلوي يه رستوران خيلي خوب كه مشتري هميشگيش بوديم نگه داشتم. ليلا در حالي كه پياده ميشد پوفي كشيد و گفت:
-حالا حتما بايد ميومدي اينجا كل دارايي منو ميريختي تو شكمت؟
خنديدم و گفتم: تو كه ميدوني من غذاي بد نميخورم ليلا ... بي خود غر نزن ... از عصر تا حالا دنبال شما 5 كيلو وزن كم كردم.
لبي برچيد و گفت: نه كه تو هيچي نخريدي ... الهي بميرم واست
وارد شديم و با راهنمايي گارسون روي يه ميز كنار پنجره نشستيم. بعد از سفارش غذا به نوبت رفتيم و دستامون رو شستيم. ليلا مدام داشت با پژمان حرف
ميزد.انگار با هم بحثشون شده بود. چند ماهي ميشد كه با هم دوست بودن. پژمان پسر خوبي بود اما به شدت روي ليلا حساس بود و مدام با هم بحث داشتن.
هرچند ليلا به اين چيزها زياد اهميت نميداد و خودش رو ناراحت نميكرد. گوشي رو كه قطع كرد منم نشستم. داشتن غذا رو ميچيدن روي ميز. گارسن
پرسيد: چيز ديگه اي نياز نداريد؟
تشكر كردم و مشغول شدم. ليلا هم شروع كرد. پرسيدم: پژمان بود؟
گفت: آره بابا ... اعصاب واسه من نذاشته.
خنديدم و گفتم: حالا هي بگو چرا پسراي دور و برت رو پر ميدي.
داشتم لقمه ام رو قورت ميدادم كه در باز شد .همزمان چشمم چرخيد سمت دختر و پسرهايي كه با سرو صدا وارد شدن. چند تا دختر شيك و البته كمي جلف
به همرا چند تا پسر. چهره هاشون عجيب برام آشنا بود. لبلا هم از سر و صداشون برگشت و نگاهي بهشون انداخت. بعدم برگشت سمت من. دماغش رو
چين داد و گفت: چرا انقدر بلند ميخندن؟
شونه اي به نشونه نميدونم بالا انداختم كه همزمان در باز شد و قامت باربد جلوي چشمم ظاهر شد.
نگاهي توي رستوران انداخت. اونم من رو ديد. چند لحظه خيره نگاهم كرد و بعد سري به نشونه سلام تكون داد. منم همون كار رو انجام دادم. ليلا سرش
رو بالا آورد و به صورتم نگاه كرد. بعد هم رد نگاهم رو گرفت و رسيد به باربد. باربد هم با ترديد نگاهي به ليلا كرد. نگاهم رو انداختم توي بشقابم و
romangram.com | @romangraam