#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_53






كليد انداختم و در رو باز كردم. داشتم به حرفهاي باربد فكر ميكردم. يعني بايد احسان رو بذارم به حال خودش؟ اينجوري كه ميذاشت ميرفت. از حياط

گذشتم. به ساختمون كه رسيدم دو جفت كفش نا آشنا توجهم رو جلب كرد. كفشهام رو درآوردم و رفتم داخل سالن و همزمان به آرومي مامان رو صدا زدم.

بعد از چند لحظه از توي پذيرايي صداشو شنيدم. سرك كشيدم ببينم كي اونجاست. مامان روي يه كاناپه نشسته بود و دوتا خانوم ميانسال خيلي شيك هم

روبروش نشسته بودن. حدس زدم بايد از دوستاي مامان باشن. لبخندي زدم و به گرمي باهاشون احوالپرسي كردم.اونها هم خيلي گرم منو بوسيدن و حالم رو

پرسيدن. يكي از خانومها خيلي به دلم نشست. موهاي رنگ شده اش خيلي جذابش كرده بود. بعد از خوش و بش اجازه خواستم و رفتم تو آشپزخونه. مامان

هم دنبالم اومد و برام غذا كشيد. دستهام رو شستم و شالم رو از سرم برداشتم و روي ميز نشستم. پرسيدم : دوستاتن مامان؟

مامان گفت: حالا بهت ميگم ... فعلا غذاتو بخور ... دارن نگاه ميكنن ... جلوشون چيزي نپرس

از رفتار مامان يه كم جا خوردم. چرا همچين كرد؟ نهارم رو تو آرامش خوردم و همونطور هم به لبخند هاي گاه و بيگاه اون دوتا خانوم جواب ميدادم. كم

كم داشتم معذب ميشدم. يكيشون رو كرد بهم و گفت: چند سالته عزيزم؟

جا خوردم. مگه داشت با بچه دبستاني حرف ميزد. لبخند زوركي زدم و گفتم: 24 سالمه

دوباره با همون لحن پرسيد: حتما دانشگاهت رو تموم كردي ... آره؟ ... چي خوندي؟

سرم رو تكون دادم و با چشمهايي كه از حدقه دراومده بود گفتم: بله ... مهندسي صنايع خوندم.

اينا ديگه چه جور دوستايي بودن؟ نميدونستن دختر دوستشون چند سالشه؟ همون موقع مامان از طبقه بالا برگشت و با يه عذر خواهي به جمعشون پيوست.

نهارم رو كه خوردم ازشون اجازه خواستم و رفتم بالا. لباسم رو عوض كردم و پشت كامپيوترم نشستم و مشغول كارهام شدم. حدود نيم ساعت بعد مامان

صدام زد. رفتم پايين. مهمونها حاظر و آماده بودن براي رفتن. مامان با دست اشاره كرد و گفت: دارن تشريف ميبرن عزيزم.

لبخندي تحويلشون دادم و ازشون خداحافظي كردم. مامان تا توي حياط بدرقه شون كرد. منم روي كاناپه نشستم و منتظر برگشتن مامان شدم. چند دقيقه بعد

اومد تو و در رو بست. بعد هم رو كرد به من و گفت: غذاتو كامل خوردي؟ ... چي شد امروز زود اومدي؟

گفتم: كاري نداشتم كه بمونم ... آره خوردم ... راستي اين دوستات رو نديده بودم مامان ... جديد بودن؟

ماما ن روي كاناپه نشست و گفت: نه بابا ... دوستاي من نبودن ... خواستگار بودن.

يهو چشمام گرد شد. پرسيدم: خواستگار؟ ... اينجوري؟ ... اين چه مدل خواستگاري بود؟


romangram.com | @romangraam