#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_50

عمو برگشت سمتم و گفت: نه عمو جان ... اين حرفا چيه؟ ... درگير گرفتن ويزاشه ... ديدمش ميگم باهات تماس بگيره

يهو خشكم زد. با بهت پرسيدم: ويزا واسه چي عمو؟ ... جايي قراره بره؟

عمو با اخم ظريفي بهم نگاه كرد و گفت: بهت نگفته؟ ... حتما فرصت نكرده ... براي يه دوره آموزشي 9 ماهه داره ميره آلمان

احساس كردم يه لحظه قلبم از كار افتاد.آب دهنم رو قورت دادم و سعي كردم به خودم مسلط باشم. سرسري با عمو خداحافظي كردم و با بابا تنهاش گذاشتم.

مستقيم رفتم سمت اتاق خودم. آخ ... احسان ... چيكار داري ميكني؟ چرا اين حس عذاب وجدان لعنتي رو بهم ميدي. خودم رو انداختم روي صندلي و با

عجله گوشيم رو از تو كيفم كشيدم بيرون. شماره احسان رو گرفتم . جواب نداد. دوباره گرفتم. بي فايده بود. براش نوشتم : احسان ... معلومه چيكار داري

ميكني ديوونه؟ ... كجا داري ميري؟ ... احسان اگه جواب ندي ميام تا شب پشت در خونتون بست ميشينم.

براش فرستادم. اميدوار بودم تهديدم كارساز شده باشه. چند دقيقه بعد دوباره تماس گرفتم. گوشيش رو خاموش كرده بود. خدايا ... نه

اعصابم به شدت به هم ريخته بود. حس ميكردم اتاقم به شدت تنگه. تحمل اونجا موندن رو نداشتم. تا ظهر مدام شماره احسان رو گرفتم و مدام اين جمله

دستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشد تو گوشم پيچيد. كلافه شده بودم. كيفم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق بابا. در زدم و قبل از شنيدن صداش در رو

باز كردم. پشت ميزش بود .نگاهم يه لحظه با نگاه بي تفاوت باربد تلاقي پيدا كرد. سري به نشونه سلام تكون دادم كه اون هم همونجوري جوابم رو داد. مثل

هميشه شيك پوش و خوش تيپ. رفتم جلو و گفتم: بابا ... من دارم ميرم خونه ...كاري با من نداريد؟

بابا سرش رو انداخت توي پوشه و گفت: نه و با مكث ادامه داد : با چي ميري؟

گفتم : با آژانس ميرم.

بابا سوئيچش رو گرفت سمتم و گفت: با ماشين من برو

سرم رو به طرفين تكون دادم و گفتم: گفتم كه حوصله رانندگي ندارم ... تازه شما با چي برميگرديد؟

چند لحظه سكوت شد. باربد بلند شد و رو به بابا گفت: منم دارم ميرم آقاي سپانلو ... ميرسونمشون.

بابا با ترديد نگاهش كرد. منم با نارضايتي زل زدم بهش اما نتونستم جلوي بابا چيزي بگم. بابا سري تكون داد و ازش تشكر كرد و بعد رو به من گفت:

بهتره تنها نري ... تو اين جاده پرت

لبم رو برچيدم و نگاهي به صورت باربد انداختم كه داشت منو نگاه ميكرد. به ناچار خداحافظي كردم و راهي شدم. از اتاق كه بيرون اومدم منتظر شدم تا

باربد جلوتر از من بره. بدون هيچ عكس العملي از كنارم رد شد. منم دنبالش راه افتادم. توي ماشين نشستم.اونم كنارم نشست. ماشينش بوي عطر خوبي

ميداد. اولين بار بود كه توي ماشينش مينشستم. دوباره از تو كيفم گوشيم رو بيرون كشيدم و شماره احسان رو گرفتم. فايده اي نداشت. باربد از نگهباني

گذشت و انداخت توي جاده. با سرعت رانندگي ميكرد. نفس كلافه ام رو بيرون دادم و با نگاهي به گوشيم سرم رو تكيه دادم به صندلي و چشمهام رو بستم.

romangram.com | @romangraam