#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_48

حرف ديگه اي نداريد لطفا پياده شيد ... من ديرم شده

زل زدم به روبرو. چند لحظه بعد در ماشين رو باز كرد و بدون هيچ حرفي پياده شد. از توي آيينه ديدم كه رفت به سمت ماشينش. قبل از اينكه فرصت كنه

دوباره دنبالم راه بيوفته استارت زدم و راه افتادم. توي مسير چند باري پشت سرم رو چك كردم. خبري ازش نبود. از اينكه بي خيال ماجرا شده بود خيالم

راحت شد اما از طرفي هم احساس خلا ميكردم. عادت كرده بودم همه جا دنبالم باشه و من گاه و بي گاه ببينمش كه سپر به سپر ماشينم مياد. انگار يه

چيزي رو گم كرده بودم. تا به خونه رسيدم ساعت 9 بود. به مامان و بابا سلام كردم و بعد از عوض كردن لباسهام و شستن دست و صورتم راهي

آشپزخونه شدم تا به مامان كمك كنم. يه حس خوبي داشتم. بيشتر به خاطر اينكه اون آدم مرموز رو شناخته بودم و كنجكاويم ارضاء شده بود.

بعد از شام رفتم تو اتاقم و با تلفن خودم به خونه عمو امجد زنگ زدم. رعنا جون گوشي رو برداشت. بعد از سلام و احوالپرسي گرمي كه باهام كرد و حال

مامان و بابا رو پرسيد بالاخره فرصت كردم ازش در مورد احسان بپرسم. نتونستم مستقيم جريان رو بگم براي همين پرسيدم: احسان خوبه؟ ... كم پيدا شده؟

رعنا خانوم مكثي كرد و گفت: واي مارال ... نميدوني اين دو سه روز از دستش چي كشيدم ... رفته بود تو اتاقش ... بيرونم نميومد ... نميدونم چش

بود ... هرچي هم من و سيامك اصرار كرديم بهمون نگفت ... بالاخره ديشب با دوسه تا از دوستاش رفتن شمال ...فكر كنم يه كم افسرده شده بود ... خيلي

وقته يه مسافرت نرفته.

از شنيدن حرفاش خجالت كشيدم. احسان بهشون نگفته بود چي شده؟ يعني به خاطر حرفهاي من اينجوري شده بود؟ يه حس بدي پيدا كردم. حس بد عذاب

وجدان. دلم ميخواست بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. اما نميخواستم تحت فشار قرارش بدم. بايد ميذاشتم اول همه چيز رو تموم كنه.

با صداي رعنا جون از فكر بيرون اومدم.سرسري باهاش خداحافظي كردم. فكرم بدجور مشغول شده بود. سردرگم بودم. چيكار بايد ميكردم؟ نگاهي به

صفحه گوشيم انداختم. توي ليست كنتاكتم دنبال اسم احسان گشتم. دستم رو روي اسمش گذاشتم و توي يه حركت ناگهاني و بدون فكر شماره اش رو گرفتم.

سعي كردم به هيچ چيز فكر نكنم كه وسط كار جا نزنم. بوق كه خورد دلم پيچ خورد. هيچ وقت تو برخورد با احسان استرس نداشتم. پس چرا حالا اين شكلي

شده بودم؟ بعد از سه تا بوق تلفن وصل شد اما هيچ صدايي نيومد جز صداي نفسهاي كشيده و بلند. حرفي نزد.گوشي رو به گوشم نزديك كردم و آروم گفتم:

-احسان ...

چند لحظه سكوت شد. نميدونستم چي بگم. منتظر بودم اون يه حرفي بزنه. بالاخره انتظارم نتيجه داد و صداي زخميش توي گوشي پيچيد:

-بالاخره ياد من افتادي بي معرفت؟

از شنيدن صداي داغونش بغض كردم. چيزي نگفتم و اون ادامه داد : ميدوني اين چند روز چقدر انتظار كشيدم؟ ... روزي چند بار صفحه گوشيم رو چك

كردم؟ ... خيلي بي معرفتي مارال ... حداقل يه زنگ ميزدي ببيني اوني كه با اون حال ولش كردي ... مرده است يا زنده.

اشكام سرازير شد. سعي كردم به خودم مسلط باشم. صدام رو صاف كردم و با من من گفتم: احسان ... من ... من نميخواستم بيشتر از اين ... اذيتت كنم.

romangram.com | @romangraam