#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_47


لبخند آرومي تحويلم داد و گفت: از نزديك خوشگل تري





اخمهام رو تو هم كشيدم و گفتم: من براي لوده بازيهاي شما فرصت ندارم ... حرفتون رو بزنيد و پياده شيد.

سرش رو تكون داد و گفت: معذرت ميخوام ... ميدونم كارم درست نبود ... اما حالا كه شروع كردم نميتونم به اين راحتي بي خيال بشم .

با كلافگي گفتم: اصلا دلم نميخواد اون جريان تكراري عشق در يك نگاه رو بشنوم ... اگه حرفهاتون منطقي توش هست ميشنوم ... در غير اينصورت

بهتره من رو يه دختر بچه ساده فرض نكنيد كه با هر حرفي خام ميشه.

نگاهش رو دوخت به نگاه خونسردم و گفت: بهت حق ميدم كه بدبين باشي ... من خوب شروع نكردم ... اما نخواستم بدون شناخت جلو برم.

پوزخندي زدم و گفتم: الان منو شناختيد؟

با اطمينان سرش رو تكون داد و گفت: اونقدري كه ميشد از اين فاصله شناخت پيدا كرد ... بله.

خنديدم. يه خنده پر از تمسخر. گفتم : جالبه برام ... از شما با اين وجنات بعيده مثل پسر بچه هاي دبيرستاني حرف بزنيد

انگار يه كم بهش برخورد.اخم كوچيكي كرد و گفت: داري به من توهين ميكني ... انقدر بدبين نباش

چشمهام رو تنگ كردم و گفتم: من دارم به شما توهين ميكنم؟ ... شما كه حدود 5 ماهه هيچ حريم خصوصي براي من باقي نذاشتين و بدون اينكه خودم

بخوام تمام اعمال منو زير نظر داشتين به من توهين نكردين؟ ... ميدونيد كه ميتونم ازتون شكايت كنم؟

آرنج دستش رو گذاشت لبه پنجره و دست مشت شده اش رو گذاشت جلوي دهنش. چند لحظه اي هردو به هم نگاه كرديم كه بالاخره سكوت رو شكست:

-حاظرم با خانوادم بيام جلو ... اگه تو بخواي

سرم رو به طرفين تكون دادم و گفتم : تنها چيزي كه من ميخوام اينه كه ديگه ماشين شما رو تو شعاع 10 كيلومتري خودم نبينم.

پوفي كشيد و گفت: خيلي سرسختي

پوزخندي تحويلش دادم و گفتم: چه توقعي داشتي؟ ... اينكه تا ديدمت بهت بگم كجا بودي ... من 5 ماهه منتظرم با اسب سفيد بياي منو ببري؟ ... خواهش

ميكنم واقع بين باشيد ... دوره اين حرفها گذشته ... الان مردم نميتونن به اين راحتي به كسي اطمينان كنن ... منم يكي از همين مردمم.

نگاهم كرد و با جديت گفت: چيكار كنم كه اعتمادت جلب بشه؟

برگشتم سمت پنجره و گفتم: من به خواهرتون هم گفتم ... نميخوام همچين رابطه اي رو شروع كنم ... فكر ميكنم اين جريان همينجا منتفيه ... حالا هم اگه


romangram.com | @romangraam