#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_46
با قيافه متعجبش دستم رو گرفت و فقط سرش رو تكون داد. مشخص بود از حركت ناگهاني من جا خورده. از كافي شاپ كه بيرون اومدم نگاهم چرخيد
سمت اون ماشين. اين چند وقت يه حس خاصي بهش پيدا كرده بودم. يه حسي كه انگار همه جا هست. مراقبمه و ميتونم بهش اعتماد كنم. اين يه حس
ناخودآگاه بود و شايد اين كه نميدونستم كي تو اون ماشينه بهش دامن زده بود. يه آدم مرموز و ناشناخته . نگاهم رو ازش گرفتم و رفتم سمت ماشين.
توي راه بودم كه گوشيم زنگ خورد.نگاهي بهش انداختم. بازم شماره نا آشنا. يه گوشه پارك كردم. وصل كردم : بله؟
سكوت و بعد صداي يه نفس عميق. كمي صبر كردم تا حرف بزنه وقتي انتظارم نتيجه نداد گفتم: تماس گرفتيد كه نفس بكشيد؟
خواستم گوشي رو قطع كنم كه صداي يه مرد جوون توي گوشي پيچيد: سلام
صداي آهنگين و قشنگي داشت. مكثي كردم و گفتم: سلام ... امري داريد؟
با لحن محكم و البته يه كم عصبي گفت: من پشت سرتم ... ميشه يه لحظه وقتت رو بگيرم؟
از توي آيينه نگاهي به اطرافم انداختم. حدود 20 متر عقب تر از من پارك كرده بود.
نخواستم فكر كنه درموردش كنجكاوي ميكنم براي همين پرسيدم: شما؟
مكث كوتاهي كرد و گفت: نريمان
با خونسردي گفتم: آهان ... همون آقاي مرموز ... چي شد كه تصميم گرفتيد از سايه خارج بشين؟
با همون لحن قاطعش جواب داد: ميدونم ديد خوبي نسبت به اين جريان نداري ... اما منم دلايل خودم رو داشتم.
نفسم رو كلافه بيرون دادم و گفتم: علاقه اي ندارم دلايلتون رو بشنوم ... من همه حرفام رو به خواهرتون گفتم ... دليلي نميبينم بيام و دوباره تكرارش كنم.
سريع جواب داد: ميدونم ... نميخوام ناراحتت كنم ... خواهش ميكنم فقط چند دقيقه بهم وقت بده ... نميخوام بدون اينكه حرفهام رو بزنم شانسم رو از دست
بدم.
گفتم: از اولش شانسي وجود نداشت ... پس براي از دست دادنش ناراحت نباشيد ... خدانگهدار
گوشي رو قطع كردم و نفس عميقي كشيدم. استارت زدم اما تا خواستم حركت كنم در سمت شاگرد باز شد و يه نفر گوشي به دست روي صندلي نشست و
در رو بست. از تعجب چشمام گشاد شده بود. حدس اينكه كيه اصلا سخت نبود. اما اينكه همچين كاري بكنه اصلا تو مخيله ام نميگنجيد. توي اون چند لحظه
كه تو بهت بودم فرصت كردم كمي آناليزش كنم. از اينكه همچين تيكه اي رو نديده رد كرده بودم به خودم لعنت فرستادم. خوشگل نبود اما جذابيت عجيبي
داشت كه تو لحظه اول آدم رو ميگرفت. يه پيراهن چهار خونه سبز تيره پوشيده بود و يه جين زغالي. نگاهم رفت سمت كفشهاش. شيك بودن. كم كم بوي
عطرش توي ماشين پيچيد. يه كم به خودم مسلط شدم. با آرامش ماشين رو خاموش كردم و رو بهش با اخم ظريفي گفتم:
انگار قبول درخواست هاي شما اجباريه ... نه؟... خوب ... ميشنوم.
romangram.com | @romangraam