#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_43
بدون هيچ حرفي نگاهم كرد. بعدازچند لحظه گفت: ميشه بگي چرا اين مقررات شامل حال تو نميشه؟
سرم رو تكون دادم و گفتم: ميشه ... من قبل از اينكه كسي بهم گوشزد كنه قوانين رو رعايت ميكنم ... محيط كارم رو با ديسكو اشتباه نميگيرم آقاي
اسفندياري.
سرش رو تكون داد و گفت: خيلي بچه اي ... خيلي بچه تر از اون كه با من دربيوفتي.
و بعد انگشتش رو آورد بالا و گفت: اگه تا عصر امروز از من بابت رفتارت عذر خواهي نكني خيلي برات بد ميشه ... من اجازه نميدم كار كسي بي جواب
بمونه.
سرم رو تكون دام و گفتم: باشه ... منتظر جوابتون هستم ... حالا اگه كارتون تموم شده ميتونيد بريد.
چند لحظه اي به صورت آرومم نگاه كرد. راستش رو بخواييد از تهديد و عصبانيتش ترسيدم اما سعي كردم به روي خودم نيارم. نبايد نقطه ضعف دستش
ميدادم. بلند شد و رفت بيرون. در رو محكم به هم كوبيد و من تو دلم رقص پا راه انداخته بودم.
حدود يك ساعت بعد من و بابا و باربد و عمو اسفندياري توي اتاق كنفرانس دور هم جمع شديم تا در مورد استخدام نيروهاي جديد و بروز رساني فرمهاي
شرح وظايف پرسنل صحبت كنيم. چند روزي بود عمو رو نديده بودم. هردو با گرمي با هم برخورد كرديم. جلسه كه شروع شد تازه متوجه نگاه هاي
خصمانه باربد شدم. لبخند دندون نمايي تحويلش دادم كه سري از روي تاسف برام تكون داد. خنده ام عميق تر شد.اما سعي كردم چيزي بروز ندم.بالاخره
ليست افراد جديد رو به ادريسي دادم و ازش خواستم تا باهاشون تماس بگيره.راه افتادم سمت اتاقم. تا عصر درگيرانجام كارهاي مربوط به بازنشستگي
بودم.حدود ساعت 5 بود كه از اتاقم اومدم بيرون. بابا و عمو اسفندياري زودتر رفته بودن اما نميدونستم باربد هنوز تو كارخونه است يا رفته. از جلوي در
اتاقش كه رد ميشدم ديدمش كه داشت ميومد بيرون. من رو كه ديد منتظرم ايستاد تا بهش برسم. منم نيم نگاهي بهش كردم و با گفتن خسته نباشيد از كنارش
رد شدم. آخ كه چقدر دلم ميخواست ميتونستم برگردم و قيافه اش رو اون لحظه ببينم.
قبل از اينكه بهم برسه تو ماشين نشستم و راه افتادم. از نگهباني كه گذشتم با پرادوي مشكي رنگش با سرعت از كنارم رد شد. مثل هميشه نميتونست من رو
جلوتر از خودش ببينه. حدود ساعت 7 بود كه به خونه رسيدم. خسته از ترافيك و شلوغي. نگاهي به گوشيم انداختم و فكركردم يعني احسان براي هميشه قيد
دوستي من رو زد. تو همين فكر بودم كه لرزش گوشيم من رو به خودم آورد. يه شماره ناآشنا بود. با ترديد جواب دادم: بله؟
صداي دختر جووني توي گوشم پيچيد: سلام ... شما مارال هستيد؟
با تعجب گفتم: بله ... خودمم ... امرتون؟
با من من گفت: حالتون چطوره؟ ... خانواده خوبن؟
romangram.com | @romangraam