#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_41
با رخوت گفتم : جاي شما خالي ... من خسته بودم ... زود برگشتم.
مامان كه داشت ميز رو ميچيد گفت: بيايد شام بخوريد ... بعدش برو بخواب.
رفتم بالا و لباسم رو عوض كردم. دست و صورتم رو شستم و اومدم پايين. مشغول كشيدن غذا بودم كه بابا گفت:
-امروز با باربد حرف زدم ... قرار شد فردا ليست كسايي كه تاييدشون كردي رو ببري تا يه نگاهي بهشون بندازه ... اسفندياري هم هست ... بعد همگي با
هم تصميم ميگيريم چند نفر رو بايد استخدام كنيم
سرم رو به نشونه تاييد تكون دادم و گفتم: باشه بابا
بعد از شام با كمك مامان ميز رو جمع كرديم و ظرفها ر وشستم. بعد هم شب بخيري گفتم و راهي اتاقم شدم. گوشيم رو از روي كنسول برداشتم و دوباره
چكش كردم. هيچي. دراز كشيدم و با فكر اتفاقات اون روز خوابم برد. صبح دير بيدار شدم. بابا رفته بود. سريع لباس پوشيدم وآماده شدم و طبق معمول
بدون صبحانه زدم بيرون. همين كه پام رو ازدر حياط بيرون گذاشتم چشمم به همون مزدا 3 مشكي رنگ افتاد. با كلافگي نفسم رو فوت كردم بيرون و زير
لب گفتم: چي ميخواي لعنتي ... چرا چند ماهه دست از سر من برنميداري؟
خواستم برم سمتش و هرچي از دهنم درمياد بارش كنم اما باز منصرف شدم. تحمل يه بحث ديگه رو نداشتم. هركي بود بالاخره خسته ميشد. هرچند با اين
پشتكاري كه اين چند ماه ازش ديده بودم بعيد ميدونستم. پشت فرمون نشستم و راه افتادم. اون هم دنبالم راه افتاد. داشت لجم رو درمياورد. به خصوص كه
ديروز هم باعث شده بود احسان يه فكرايي در مورد من بكنه كه نبايد. سرعتم رو زياد كردم و از بين چند تا ماشين ويراژ دادم. اونم انگار از اين بازي
خوشش اومده بود چون با همون سرعت بين ماشين ها دنبالم ميكرد. انداختم توي لاين سبقت و با سرعت بالا رانندگي ميكردم. از توي آيينه بهش نگاه
ميكردم. نميخواست كوتاه بياد. همين كه رسيد نزديكم به شدت ترمز كردم و چشمهام رو بستم تا برخورد ماشينش رو با ماشينم نبينم.اما صداي ترمز
وحشتناك اون هم به گوشم رسيد. چند لحظه اي چشمهام بسته بود.هيچ برخوردي انجام نشد اما صداي بوق مداوم ماشين ها رو اعصاب بود. چشمهام رو باز
كردم. پشت سرم بود. با آرامش پياده شدم. نگاهي به سپر عقب ماشينم انداختم. سپر به سپرم ايستاده بود. از يه تصادف وحشتناك جون سالم به در برده بود.
به شيشه سياه ماشينش نگاه كردم. اون رو نميديدم. انعكاس تصوير خودم رو ميديدم. لبخند كجي زدم و ابروهام رو بالا دادم. بعد هم با همون آرامش برگشتم
تو ماشين و اينبار با سرعت كمتري رانندگي كردم. بذار بياد. مهم نيست. مهم اينه كه امروز حسابي ترسيد و منم دلم حسابي خنك شد.
حدود سه ربع بعد كارخونه بودم. به خاطر درسي كه به اين يارو داده بودم حسابي كيفم كوك بود. داشتم ميرفتم سمت اتاقم كه با شنيدن اسمم متوقف شدم.
برگشتم سمتش. واي اينو اصلا يادم نبود. با چشمهاي عصبي به من زل زده بود و احيانا منتظر بود كه سلام كنم. منم همونطور بهش زل زدم و منتظر شدم
تا حرفش رو بزنه. تو همين فرصت تونستم تيپش رو برانداز كنم. خدايا ... اين چرا انقدر خوش لباسه؟ چند لحظه اي بهم نگاه كرد. وقتي مطمئن شد كه از
romangram.com | @romangraam