#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_40





احسان آدمي بود كه هيچ جايگزيني براش تو زندگيم نداشتم. يعني از دستش دادم؟ يعني ديگه سراغمو نمي گيره؟***

مامان ليلا در رو برام باز كرد. داشتم ميرفتم تو كه يادم افتاد لباسم و كادويي كه ديروز مامان براي الناز خريده بود رو همراهم نياوردم. آهي از روي تاسف

كشيدم و رفتم تو. با مژگان خانوم روبوسي كردم.اون هم به گرمي باهام احوالپرسي كرد و تعارف كرد بشينم. چند دقيقه بعد همزمان با گذاشته شدن يه

فنجون چايي جلوي روم ليلا با انرژي از پله ها پايين اومد.

با لبخند پرسيد: چه خبر مارال خانوم ؟

منم متقابلا لبخندي بهش زدم و جواب دادم: سلامتي ... خبري نيست ... شماها چه خبر؟ ... چيكارا كردين؟

-دو سه تا از بچه ها بالا هستن ... قراره اونجا رو تزيين كنيم كه مامانمينا زابرا نشن ... هرچند با اون همه سر و صدا سرسام نگيرن خوبه.

بعد هم نگاهي به چهره ام كرد و گفت: چته مارال؟ ... سرحال نيستي؟

سرم رو تكون دادم و گفتم: داغونم ... اين دو روز انقدر عصبي بودم كه نپرس.

-حالا چرا انقدر بد اخلاقي؟ ... حيف نيست ... بعد دو هفته همديگه رو ديديم؟ ... بيا بريم بالا برام تعريف كن چي شده.

همزمان كه دنبال ليلا ميرفتم طبقه بالا به مامان زنگ زدم و ازش خواستم لباسم و كادوي الناز رو با آژانس برام بفرسته.

با بچه ها احوالپرسي كردم. مانتوم رو درآوردم و مشغول تغيير دكور سالن بالا شدم. تقريبا 2 ساعتي طول كشيد. تو اين مدت هم فرصت كردم اتفاقاتي رو

كه افتاده براي ليلا تعريف كنم. بعد از تموم شدن حرفام ليلا يكي زد پس سرم و گفت:

-خاك بر سرت ... ناز كردي براش؟ ... ديگه بعد اين احسان كي مياد تورو ميگيره؟ ... پسر به اين خوبي رو واسه چي پروندي؟

لب برچيدم و گفتم: واي ليلا ... اصلا حوصله شوخي ندارم ... نبايد انقدر بهش نزديك ميشدم ... حالا چيكار كنم؟

نيشخندي تحويلم داد و گفت: هيچي ... زنگ بزن بگو نظرم عوض شده.

نگاه عاقل اندر سفيهي بهش كردم و گفتم: پاشو از جلو چشمم گمشو ليلا ... منو بگو اومدم با كي حرف بزنم.

ليلا با خنده بلند شد تا به بقيه كارها برسه. اون شب با وجود جمع بودن بچه ها و شلوغي و شادابيشون اصلا به من خوش نگذشت. در واقع اصلا حواسم

اونجا نبود. مدام گوشيم رو چك ميكردم. منتظر يه تماس يا يه پيام از احسان بودم. بعد از دادن كادوها خستگي رو بهونه كردم ودرمقابل اصرارهاي ليلا و

مادرش براي شام نموندم. آژانس گرفتم و برگشتم خونه. با ورودم چشمم افتاد به بابا. سلام كردم. مامان هم از تو آشپزخونه جوابم رو داد و پرسيد :خوش

گذشت ؟

romangram.com | @romangraam