#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_39


-خواهش ميكنم خرابش نكن ... بذار هميشه به عنوان يه تكيه گاه بهت نگاه كنم ... يه دوست خوب

يه كم مكث كردم و بعد گفتم: ولي اگه نميتوني... بهتره فراموش كني كه مارالي هم هست ...

با شنيدن اين حرفم چشمهاش گشاد شد.ادامه دادم: نميخوام خودخواه باشم ... اگه بخواي كنارم بموني فقط ميتوني برام يه دوست خوب باشي.

بازم پشتش رو بهم كرد. غذاهامون يخ كرده بود. صداش كردم: احسان

-هيش ... ساكت باش مارال ... بيشتر از اين خوردم نكن

چند لحظه بعد نشست روبروم. سرش رو كمي خم كرد و دستهاش رو تو موهاش فرو كرد. بعد از چند ثانيه مكث با يه صداي ناله مانند گفت:

-جريان اون ماشين چيه؟

خشكم زد. بالاخره حرفش رو پيش كشيد. ميدونستم نميتونه تحمل كنه و بالاخره حرف ميزنه. ولي مونده بودم حالا چي بهش بگم؟ نگران بودم تو اين

موقعيت نتونه منطقي برخورد كنه. من مني كردم و گفتم: كدوم ماشين؟

سرش رو بلند كردو نگاه سرخش رو به چشمهام دوخت. با يه لحن جدي پرسيد: همون كه مدام دنبالت ميومد.

نگاهم رو ازش دزديدم. نميتونستم اينجوري ببينمش. به اندازه مهرداد دوسش داشتم. آروم گفتم : اينكار رو نكن احسان. نميخوام تورو از دست بدم.

نفس كلافه اش رو داد بيرون و اينبار با صداي بلندتر گفت: من منتظرم ... نگفتي؟

نگاهم رو دوختم به چشماش و گفتم: جرياني در كار نيست.

ساكت و كلافه تو خودش فرو رفت.اخماش تو هم بود. با يه حالت مرموز من رو نگاه كرد و گفت: نگو ... اما اينجوري نكن ... منو احمق فرض نكن.

با عجز گفتم: احسان به خدا اشتباه ميكني ... اون چيزي كه تو فكر ميكني نيست.

حالتش تغييري نكرد. با تمسخر گفت: بيچاره من

سوختم. احسان خيلي مهربون و دوست داشتني بود. خيلي برام عزيز بود. نميخواستم اذينش كنم.

حدود يك ساعت بعد تو ماشين بوديم و داشتيم برميگشتيم خونه. رو بهش كردم و گفتم: احسان من خونه نميرم.

سرش چرخيد. با لجبازي گفت: قرار داري؟

طعنه اش رو نشنيده گرفتم و گفتم: ميرم خونه ي ليلا ... چند تا خيابون بالاتر از خونه ماست.

آدرس رو دادم و اون جلوي خونه ليلا من رو پياده كرد. بعد هم بدون خداحافظي با سرعت ازم دور شد. چند لحظه ايستادم و رفتنش رو تماشا كردم. دلم

خيلي گرفت. احسان آدمي بود كه هيچ جايگزيني براش تو زندگيم نداشتم. يعني از دستش دادم؟ يعني ديگه سراغمو نمي گيره؟


romangram.com | @romangraam