#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_38

غذا رو كه آوردن هر دو در سكوت مشغول شديم.

چند دقيقه اي ساكت بوديم تا اينكه احسان قاشقش رو از دهنش بيرون كشيد و گفت: ميخوام امروز باهات حرف بزنم.

واي ... از اون چيزي كه ميترسيدم به سرم اومد... خدايا ... نه ... خواهش ميكنم.

چند ثانيه اي به صورتم نگاه كردو بعد با خونسردي ظاهري گفت: ميخوام با بابات حرف بزنم.

سرم رو بالا آوردم و به صورت جديش نگاه كردم. نفس عميقي كشيدم و سعي كردم لقمه تو دهنم رو قورت بدم. كمي به خودم مسلط شدم و پرسيدم:

-در مورد چي؟

قاشق و چنگالش رو تو بشقابش گذاشت .دو تا آرنجش رو گذاشت روي ميز و دستهاش رو تو هم قلاب كرد. چندتا نفس عميق كشيد و من همچنان با استرس

زل زده بودم به حركاتش. نگاهش رو انداخت توي چشمام و گفت: در مورد خودم ... و ... تو

پنچر شدم. قاشق و چنگالم رو گذاشتم تو بشقاب و سرم رو با دست گرفتم و ناليدم: احسان ... خواهش ميكنم ... همه چيز رو خراب نكن

چند لحظه اي هيچ صدايي نيومد. سرم رو بالا آوردم و گفتم: خدا خدا ميكردم همچين چيزي رو هيچوقت ازت نشنوم. نميخوام عوض بشي احسان. نميخوام

مجبور بشم ازت دور بشم.

چشمهاش رو تنگ كرد و با بهت گفت: مارال؟ ... باورم نميشه ... اين جوابي نبود كه ازت توقع داشتم

سرم رو برگردوندم و گفتم: من دوست دارم احسان ...اما برام عشق نيستي ... تو رو خدا اين موضوع رو ادامه نده.

يهو از جاش بلند شد .از حركت ناگهانيش ترسيدم . چند قدم ازم دور شد و پشتش رو كرد بهم. چند دقيقه اي تو همون حالت موند و من هم جرات نميكردم

چيزي بگم.

برگشت سمتم وبا كمي عصبانيت گفت: مشكل چيه مارال؟ ... چته كه مدام ازم دوري ميكني؟ ... نذار فكر كنم يه چيزي هست كه تو به من نميگي ... يه

كسي هست ... آره؟ ... صد بار تا حالا قصد كردم همه چيزو بهت بگم ... اما تو نذاشتي ... رفتارت اجازه نداد ... حرفهات اجازه نداد ... نميفهممت مارال

... همش سعي ميكنم مدارا كنم ... اما تو انگار نميخواي منو ببيني ... پنج ساله منتظرم ... بس نيست؟ ... تو درست تموم شده ... منم همينطور ... فكر

ميكردم مشكلي نيست ... به تنها چيزي كه فكر نكرده بودم اين بود كه ...

به اينجا كه رسيد يه نفس عميق كشيد. چشمهاشو بست و گفت: اينكه تو من رو نخواي.

كلافه شده بودم. نفسم رو دادم بيرون و گفتم: مبفهمي چي ميگي احسان؟ ... من ميگم تو برام همچين جايگاهي نداري ... تو ميگي موقعيت جوره؟ ... من

اينهمه مدت ازت دوري كردم كه همچين چيزي نشنوم احسان ... درسته كه خيلي دوست دارم اما ...

به اينجا كه رسيدم مكثي كردم. درمونده بودم. نفسم رو دادم بيرون و گفتم:

romangram.com | @romangraam