#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_37


تموم شدن حرفم همزمان شد با صداي زنگ در. مامان گوشي رو برداشت و با احسان احوالپرسي كرد و دعوتش كرد كه بياد تو.متوجه نشدم احسان چي

جواب داد كه مامان گفت: باشه عزيزم ... به مامانت سلام برسون.

رفتم جلوي در و بازش كردم. احسان تو ماشينش نشسته بود. كنارش نشستم و سلام كردم. لبخندي به روم زد و گفت:

-سلام بانوي خوشتيپ ... امروز پسر كشون داريم هااا.

منم سر تاپاشو برانداز كردم. مثل هميشه خوش لباس و شيك. لبخندي به روش زدم و گفتم: شاگردي ميكنيم استاد.

خنديد و با انگشت زد رو دماغم. سرم رو برگردوندم كه چشمم افتاد به يه مزدا 3 با يه پلاك آشنا. دلم ريخت. چند لحظه ماتم برد كه انگار احسان متوجه

شد. خط ديدم رو دنبال كرد و چشمش خورد به همون ماشين مشكي با شيشه هاي تيره. با ترديد سر برگردوند و پرسيد: چيزي شده مارال؟

به خودم اومدم. آب دهنم رو قورت دادم و سعي كرم خودم رو جمع و جور كنم. گفتم: نه ... چطور؟

احسان با اخمهاي در هم دوباره نگاهي به اون ماشين انداخت و بعد هم با شك جواب داد: هيچي

****

از لحظه اي كه راه افتاده بوديم اخماش تو هم بود. منم قلبم تو دهنم بود. مزداي مشكي رنگ تعقيبمون ميكرد و احسان هم اين موضوع رو فهميده بود. هيچ

حرفي نميزد و اين يعني عصباني بود.احسان خيلي كم عصباني ميشد اما وقتي هم كه عصباني ميشد واقعا طوفاني ميشد. سرعتش كم بود و مدام چشمش به

آيينه بود. توي يكي از خيابون هاي فرعي پيچيد و يه گوشه پارك كرد. از ماشين پياده شد و با همون قيافه اخمو چند متر كنا ماشين قدم زد. صداي تپش هاي

قلبم رو ميشنيدم.حالا چيكار بايد بكنم؟ دلم ميخواست اين موضوع تموم بشه تا فقط يكبار تكليفم رو با اون يارو مشخص كنم. احسان بعد از حدود 5 دقيقه

سوار شد. نفس عميقي كشيد و گفت: خوب... دوست داري كجا بريم؟

واي از صداش معلوم بود خيلي عصبيه.از اين همه تلاشش براي كنترل خودش ميترسيدم. اميدوار بودم راننده اون مزدا كار احمقانه اي نكنه. نگاه ترسيده ام

رو بهش دوختم و در حالي كه سعي ميكردم صدام نلرزه گفتم : قرار بود بريم دربند.

احسان سري تكون داد و با آرامشي كه ميدونستم آرامش قبل از طوفانه از بين دندوناش غريد. باشه ... ميريم دربند

با سرعت زياد رانندگي ميكرد و مدام ويراژ ميداد. منم نگاهم مدام تو آيينه بود. مزداي مشكي رنگ تا يه جايي دنبالمون اومد اما بعد يه گوشه پارك

كرد. نفس راحتي كشيدم كه باعث شد احسان برگرده سمتم و با شك بهم نگاه كنه. سرعتش رو كمتر كرد. نيم ساعت بعد روبروي هم روي يه ميز نشسته

بوديم. چون وسط هفته بود زياد شلوغ نبود. احسان هيچ حرفي نميزد و اين من رو به شدت مي ترسوند. منتظر انفجارش بودم. غذا رو سفارش داديم و اون

رفت تا دستهاش رو بشوره.


romangram.com | @romangraam