#یک_شب_آرامش
#یک_شب_آرامش_پارت_35


جواب دادم: نه ... چيزي نيست ... تو كه ميدوني من از اين از خود راضي خوشم نمياد.

احسان خنديد و گفت: معلومه بدجور پرتون به پر هم گير كرده ها ... توپ اونم حسابي پر بود.

سوئيچ رو دادم به احسان و گفتم : ميشه تو بشيني؟ ... حوصله ندارم رانندگي كنم.

احسان با عمو امجد اومده بود . ماشين خودش رو نياورده بود. به خاطر همين قبول كرد و پشت رل نشست. منم كنارش نشستم.سرم رو تكيه دادم به صندلي

و چشمهام رو بستم. مدام اين موضوع تو فكرم چرخ ميخورد كه چجوري دم اين آقاي از خود راضي رو قيچي كنم. به اين فكر كردم كه شايد كارم اشتباه

بود. اصلا به من چه اين پسره چيكار ميكنه؟ تازه اونها كه كاري نميكردن. فقط يه كم زيادي به هم نزديك شده بودن

توي فكر بودم كه صداي زنگ گوشيم بلند شد.چشمهام رو باز كردم و از تو جيب كيفم كشيدمش بيرون. همزمان نگاهي به احسان كردم كه چشمش رو

صفحه گوشي من بود. توجهي نكردم. ليلا بود كه زنگ ميزد. وصل كردم و گذاشتم روي گوشم: سلام

-سلام ... خوبي ... كجايي تو دختر؟

-دارم ميرم خونه ... چطور؟

-چند بار زنگ زدم ... گوشيت در دسترس نبود.

-نميدونم ... من كارخونه بودم ... چطور مگه ... طوري شده؟

ليلا اون طرف خط تشري زد كه صداشو شنيدم: دارم با تلفن حرف ميزنما ... يه دقيقه آروم بگيرين

بعد هم خطاب به من گفت: فردا تولد النازه ... قراره تو خونه ما واسش جشن بگيريم ... سورپرايزه ... زنگ زدم هم بهت خبر بدم هم بگم عصري زود بيا

كه كمكم كني ... چند تا از بچه ها هم هستن ... مياي؟

سري تكون دادم و گفتم: آره ميام ... فردا عصر اونجام ... كاري نداري؟

-نه ... به مامانت هم سلام برسون ... خداحافظ

منم خداحافظي كردم و قطع كردم. براش پيام دادم كه بايد درمورد باربد باهاش حرف بزنم. اما الان احسان پيشمه و نميشه. پس شب باهاش تماس

ميگيرم. براش فرستادم و همزمان سرم رو چرخوندم سمت احسان. بدجوري تو فكر بود. گفتم:

-خوبي احسان؟

انگار از فكر كشيدمش بيرون. چون سرش رو تكون داد و با همون چهره متفكر گفت: هان؟

اخمي كردم و گفتم : چيزي شده؟ ... بد جور تو فكري؟


romangram.com | @romangraam